آرشیو نسخه های rss پیوندها تماس با ما درباره ما
مفیدنیوز
اَللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِهِ في هذِهِ السّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَةٍ وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْناً حَتّى تُسْكِنَهُ أَرْضَكَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فيها طَويلا                                                                           
صفحه اصلی | سیاسی | اجتماعی | فضای مجازی | اقتصادی | فرهنگ و هنر | معارف اسلامی | حماسه و مقاوت | ورزشی | بین الملل | علم و فناوری | تاریخ جمعه ۱۰ فروردين ۱۴۰۳ rss
نسخه چاپی ارسال
دفتر مقام معظم رهبری
پایگاه اطلاع رسانی حضرت آیت الله نوری همدانی
پایگاه اطلاع رسانی آثار حضرت آیت الله مصباح یزدی
سایت اینترنتی حجه الاسلام والمسلمین جاودان
استاد قاسمیان
حجت الاسلام آقاتهرانی
پاتوق كتاب
شناخت رهبری
عصر شیعه
پایگاه وبلاگ نویسان ارزشی
صدای شیعه
عمارنامه
شبکه خبری قم

داستان عکس؛ پناهجوهای فراری از جنگ




تاریخ: ۱۴ مهر ۱۳۹۴

پناهجوهای فراری از جنگ،‌ هفته‌هاست که خبر اول بیشتر رسانه‌های دنیا بوده‌اند. برندون استنتون،‌ وبلاگ‌نویس و عکاس آمریکایی که وبلاگ و صفحه فیسبوکی «آدم‌های نیویورک» را می‌گرداند و به تمام دنیا سفر می‌کند تا داستان آدم‌های عادی را روایت کند،‌ این‌بار در همکاری با کمیساریای پناهندگان سازمان ملل،‌ به یونان رفته است؛ اولین ایستگاه اروپایی مهاجرانی که از داعش فرار می‌کنند.

 

این روزها استنتون در پست‌هایش علاوه بر داستان آدم‌هایی که از جنگ فرار می‌کنند، داستان افرادی را که دارند به آنها کمک می‌کنند نیز منتشر می‌کند تا گوشه‌ای از تاریخ را مستند کرده باشد.

 

 

شرایطی که کودکان پناهجو در وطن خود تجربه کرده‌اند،‌ وحشتناک است. در یک اردوگاه پناهندگان وقتی می‌خواستم از یک دختربچه عکاسی کنم، از او پرسیدم آیا مادرش در آن نزدیکی‌هاست که بتوانم از او اجازه بگیرم؟ چشم‌هایش با بیشترین مقدار ترسی که من در زندگی‌ام در چشم‌های یک کودک دیده بودم، پُر شد. دختر بچه پرسید «از مادرم چی می‌خوای؟» کمی بعد والدین او برای من تعریف کردند که چطور در جنگل زیر بوته‌ها پنهان شده بودند وقتی جنگجویان در سوریه خانه آنها را غارت می‌کردند و بعد برایم گفتند که چطور برای فرار از دست پلیس ترکیه دولا دولا در جنگل راه می‌رفتند.

 

تازه بعد از اینکه چند دقیقه‌ای با والدین این بچه حرف زدم، او دوباره شبیه یک بچه معمولی شد، ما را در آغوش گرفت و خندید و گفت: «من شما را خیلی دوست دارم». اما من تمام شب را از فکر ترسی که در چشم‌های دخترک بود، نخوابیدم.

 

 

 

پدر من کشاورز بود و ما هشت بچه بودیم. وقتی 15 ساله شدم در استرالیا بودم چون خانواده‌ام نمی‌توانستند غذای کافی برای سیر کردن ما فراهم کنند. برای رفتن از خانه،‌ 40 روز در قایق بودم. وقتی به مقصد رسیدم نمی‌توانستم کار پیدا کنم، نمی‌توانستم انگلیسی حرف بزنم و مجبور بودم در خیابان بخوابم. من می‌دانم که همه این‌ها چه دردی است؛ برای همین هر روز یک ساعت با خودروی ون خود رانندگی می کنم‌تا به محل اسکان پناهنده‌ها برسم و برایشان نام ببرم. پسرم که به من کمک می‌کند، می‌گوید «بابا،‌ این خوبه که به دیگران کمک می‌کنید،‌ اما دیگه نه هر روز»، اما من هر روز برای کمک می‌روم، برای اینکه من می‌دانم «هیچ‌چیز نداشتن» چطور است.

 

 

 

برای ماه‌ها، راکت‌ها به اطراف خانه ما می‌خوردند. صدایشان خیلی بلند بود و هر بار که یکی از آن‌ها اطراف خانه منفجر می‌شد،‌ پسرم به یکی از اتاق‌ها می‌دوید و درها را می‌بست. ما هر بار یک داستان الکی در مورد صداها برایش می‌گفتیم. می‌گفتیم که لازم نیست نگران باشد و راکت‌ها خیلی از ما دور هستند و هیچ‌وقت به ما برخورد نمی‌کند. یک روز بعد از مدرسه،‌ او منتظر اتوبوس مدرسه‌اش بود که درست جلوی چشمش یک راکت به اتوبوس اصابت کرد. چهار تا از دوستان هم‌مدرسه‌ای‌اش کشته شدند.

 

 

در بغداد هیچ امنیتی وجود ندارد. ما در یک وحشت مدام زندگی می‌کردیم، تا اینکه یک عده شروع کردند به فرستادن پیام برای ما. می‌گفتند: باید به ما پول بدهید وگرنه خانه‌تان را آتش می‌زنیم و اگر به پلیس بگویید، شما را می‌کشیم. ما هیچ‌کس را نداشتیم که از او کمک بگیریم، هیچ دوست قدرتمندی نداشتیم و هیچ‌کس را در دولت نمی‌شناختیم. پیام‌ها هر روز ادامه داشتند و آن‌قدر ما را ترسانده بودند که نمی‌توانسیتم بخوابیم. ما هیچ پولی نداشتیم که به آن‌ها بدهیم،‌ ما حتی به سختی می‌توانستیم شکم خودمان را سیر کنیم،‌ برای همین به خودمان گفتیم شاید اصلاً دروغ می‌گویند،‌ شاید اصلاً هیچ کاری نکنند.

 

بعد، یک روز بیدار شدیم و دیدیم خانه‌مان در آتش است. به سختی بچه‌ها را نجات دادیم. روز بعد دوباره یک پیام دریافت کردیم،‌ گفتند به ما پول بدهید وگرنه این بار شما را می‌کشیم. ما همه چیزهایی را که داشتیم فروختیم و فرار کردیم. فکر کردیم که بهتر است در قایق پلاستیکی بمیریم تا آنجا. اینجا همه با ما خیلی مهربان هستند. وقتی به ساحل رسیدیم، مردم به ما غذا دادند و ما را در آغوش گرفتند. حتی یک نفر یک فرش به من داد که بتوانم روی آن نماز بخوانم. او به من گفت: «هر دوی ما یک خدا داریم».

 

 

 

دلم می خواست می‌توانستم کار بیشتری برای دخترم انجام دهم. زندگی‌اش هیچ چیز به غیر از ترس نبود. او لحظه‌های شاد زیادی در زندگی‌اش نداشت. هیچ وقت شانس این که مزه بچگی را بچشد نداشته است. وقتی داشتیم سوار قایق‌ها می‌شدیم،‌ من چیزی شنیدم که قلبم را شکست. او دید که مادرش در بین ازدحام جمعیت قرار گرفته؛ داد زد: «لطفا مامانم رو نکُشید،‌ به جاش من رو بکُشید».

 

 

 

من و شوهرم هر چیزی را که داشتیم فروختیم تا بتوانیم هزینه این سفر را بدهیم. وقتی به ترکیه رسیدیم روزی 15 ساعت کار می‌کردیم تا پول کافی فراهم کنیم. قاچاقچی‌ها 152 نفر از ما را در یک قایق سوار کردند. وقتی چشممان به قایق افتاد، خیلی‌ها می‌خواستند برگردند،‌ اما قاچاقچی‌ها به ما گفتند اگر برگردید پولتان را پس نخواهیم داد. ما هیچ چاره‌ای نداشتیم. دو طبقه قایق و روی عرشه پُر از آدم بود. روی دریا،‌ قایق با یک تخته‌سنگ برخورد کرد اما کاپیتان به ما گفت که نباید نگران باشیم. آب داشت قایق را پر می‌کرد. قایق برای حرکت کردن خیلی سنگین بود. ما در طبقه پایین قایق بودیم و همه‌جا پر از آب بود. همه ترسیده بودند. ما آخرین کسانی بودیم که زنده از قایق بیرون آمدیم. همسرم من را از پنجره قایق بیرون فرستاد و جلیقه نجاتش را به تن زن دیگری کرد و ما تا جایی که می‌توانستیم شنا کردیم‌. بعد از چند ساعت به من گفت که برای شنا کردن خیلی خسته است و دوست دارد کمی روی آب دراز بکشد. هوا خیلی تاریک بود و ما نمی‌توانسیتم هیچ‌چیز ببینیم. ‌موج‌ها خیلی بلند بودند. وقتی صدایم می‌کرد، من می‌توانستم صدایش را بشنوم،‌ اما او همین‌طور از من دورتر و دورتر شد. بعد یک قایق من را از آب گرفت اما آنها نتوانستند همسرم را پیدا کنند.

 

 

 

برای اینکه داستان پناهنده‌ها را بدانید، باید بدانید که قایق لاستیکی چیست. این چیزی است که در داستان همه پناهنده‌هایی که از ترکیه به سمت اروپا حرکت می‌کنند وجود دارد. هزاران نفر از آدم‌هایی که به یونان می‌رسند با این قایق‌ها می‌آیند. این سفر به شدت خطرناک است. بسیاری از کسانی که قدم در این راه گذاشته‌اند در ماه‌های گذشته غرق شده‌اند. آن‌ها باید در ترکیه به قاچاقچی‌ها هزار و 500 دلار برای هر نفر بپردازند. قایق‌ها معمولا شب حرکت می‌کنند تا از دید مأموران مرزی پنهان بمانند. معمولا پناهنده‌ها به جز یک داستان ترسناک هیچ‌چیز دیگری همراه خودشان نمی‌آورند. اگر خوش‌شانس باشند، داوطلب‌ها آن‌ها را در آب یا در ساحل پیدا می‌کنند. آن‌ها معمولا مجبورند یک مسیر 50 مایلی برای رسیدن به جایی که بتوانند در آن ثبت‌نام کنند پیاده راه بروند. کمیساریای پناهندگان سازمان ملل و گروهی از سازمان‌های مردم‌نهاد اینجا هستند تا به مردم کمک کنند،‌ اما منابع و امکانات کمی در اختیار دارند. با این حال احتمالا تعداد کسانی که در آینده به اروپا مهاجرت می‌کنند کمتر خواهد شد، چراکه عده زیادی از جنگ‌زده‌ها حتی نمی‌توانند هزینه قایق‌ها را پرداخت کنند.

 

 

 

من سر کار بودم که یکی از دوستانم به من زنگ زد و گفت یک تیرانداز به برادر کوچکم شلیک کرده است. من خودم را به کلینیک رساندم و برادرم را دیدم که سرش باندپیچی شده بود. باند را کنار زدم که کمک کنم زخم‌ها را با الکل تمیز کنند، اما یک تیکه از مغز برادم را دیدم. دکترها به من گفتند که اگر برادرم را به دمشق نرسانم،‌ خواهد مرد. من به شدت ترسیده بودم. جاده‌ها به سمت دمشق خیلی ناامن و خطرناک بودند و 10 ساعت طول می‌کشید تا به دمشق برسیم چون تنها راه برای رفتن به آنجا، رانندگی بود. برادرم روی صندلی پشتی بود و حالش داشت بدتر می‌شد. از چشم‌هایش آب می‌آمد و من اصلاً نمی‌دانستم که باید چکار کنم. خیلی ترسیده بودم و فکر می‌کردم که برادرم خواهد مرد. اما بالاخره به بیمارستان رساندمش. او فلج شده و کند حرف می‌زند؛ البته حافظه‌اش خوب است و چیزهای قدیمی را به یاد می‌آورد،‌ اما چشم‌هایش نیاز به جراحی دارد و فقط می‌تواند یکی از دست‌هایش را تکان بدهد. من تلاش می‌کنم او را به آلمان ببرم شاید آنجا دکترها بتوانند به او کمک کنند.

 

 

 

وقتی سوریه را ترک کردم که به عراق بروم، جنگ در آنجا خیلی شدید بود. من فقط 50 دلار پول داشتم،‌ اما یک مرد را در خیابان دیدم که مرا به خانه‌اش برد،‌ به من غذا و جای خواب داد و اجازه داد آنجا بمانم. از اینکه روزها در خانه‌اش بمانم خجالت می‌کشیدم، برای همین 11 ساعت در روز دنبال کار می‌گشتم و فقط برای خواب به خانه او می‌رفتم. بالاخره کار پیدا کردم، 12 ساعت در روز، 7 روز در هفته،‌ برای ماهی 400 دلار. کمی بعد کار دیگری پیدا کردم، 12 ساعت در روز،‌ 6 روز در هفته، برای 600 دلار در ماه و در تمام روز تعطیل را هم در مدرسه انگلیسی درس می‌دادم، روزی 18 ساعت کار می‌کردم و هیچ‌چیز خرج نمی‌کردم تا توانستم 13 هزار دلار پس‌انداز کنم. من یک نفر را پیدا کرده بودم که بتواند یک پاسپورت تقلبی انگلیسی به من بفروشد. فقط یک بار دیگر به سوریه برمی‌گردم تا با خانواده‌ام خداحافظی کنم بعد همه این چیزها را فراموش می‌کنم. می‌روم که تحصیلاتم را در انگلیس تمام کنم.

 

قبل از این بخواهم به سمت اروپا حرکت کنم،‌ به سوریه رفتم تا خانواده‌ام را یک بار دیگر ببینم. در خانه عمویم می‌خوابیدم چون هر روز جنگجوها در خانه ما را می‌زدند و دنبال من می‌گشتند. پدرم به من گفت که اگر بیشتر در آنجا بمانم آنها من را پیدا می‌کنند و می‌کشند برای همین من با یک قاچاقچی تماس گرفتم تا راهی برای رسیدن به استانبول پیدا کنم. داشتم حرکت می‌کردم که خواهرم با من تماس گرفت و گفت پدرم از دست جنگجوها کتک بدی خورده است و اگر 5 هزار دلار برای جراحی او نپردازیم او را از دست خواهیم داد. من هیچ راه دیگری نداشتم جز اینکه آن پول را پرداخت کنم. دو هفته بعد خواهرم با من تماس گرفت که خبر بدتری به من بدهد؛ داعش برادرم را کشته بود و سر او را با یک پیام به خانه ما فرستاده بود. آنها گفته بودند کُردها مسلمان نیستند. این اتفاق یک سال پیش افتاده است. خواهرم از آن روز به بعد دیگر حرف نزد.

 

برای دو هفته نمی‌توانستم گریه‌ام را متوقف کنم. هیچ‌چیز برایم معنی نداشت،‌ چرا این چیزها داشت برای من اتفاق می‌افتاد؟ چرا این همه؟ ما با همه خیلی خوب بودیم، با همسایه‌هایمان مهربان بودیم و هیچ اشتباه بزرگی در زندگی‌مان مرتکب نشد بودیم. من در آن زمان تحت فشار زیادی بودم، پدرم در بخش مراقبت‌های ویژه بیمارستان بود و خواهرانم هر روز زنگ می‌زدند تا بگویند که داعش به شهر ما نزدیک‌تر شده است. داشتم دیوانه می‌شدم تا جایی که یک روز در خیابان بیهوش شدم و وقتی بیدار شدم در بیمارستان بودم. باقی پولی را که داشتم به قاچاقچی‌ها دادم تا خواهرانم را از عراق خارج کند و تنها هزار یورو پول برایم باقی ماند تا در ترکیه بمانم. پدرم از بیمارستان مرخص شده بود. از من پرسید که پول بیمارستان چطور فراهم شده است و برای اولین‌بار در زندگی، به پدرم دروغ گفتم. به او گفتم که پول را از یک دوست گرفته‌ام و گفتم که من در اروپا هستم و جایم امن است. نمی‌خواستم که او به خاطر هزینه‌های جراحی‌اش احساس گناه کند. به او گفتم که چیزی برای نگرانی نیست.

 

بعد از اینکه به پدرم گفتم که من به اروپا رسیده‌ام،‌ هیچ‌چیز دیگری جز اینکه این دروغ را به حقیقت تبدیل کنم، نمی‌خواستم. یک قاچاقچی پپدا کردم و داستانم را برای او گفتم. به نظر می‌آمد که او به موضوع اهمیت می‌دهد و به من گفت که با هزار یورو مرا به یونان می‌رساند. او گفت که مثل دیگر قاچاقچی‌ها نیست، گفت که از خدا می‌ترسد و خودش بچه دارد. او گفت که اتفاق بدی نخواهد افتاد و من هم به او اعتماد کردم. ما یک شب در گاراژی سوار یک ون شدیم، آن هم در کنار مخزن‌های گازوئیل که نفس کشیدن را برای ما سخت می‌کرد،‌ آدم‌ها شروع کردند به اعتراض کردن و قاچاقچی یک اسلحه به سمت ما نشانه رفت و گفت اگر خفه نشوید شما را می‌کشم. او ما را به ساحل برد و یک قایق آماده کرد. در تمام مدت همکارش اسلحه را به سمت ما نشانه رفته بود. وقتی سوار قایق شدیم همه از این که قایق این قدر تکان می‌خورد ترسیده بودند. 13 نفر از آدم‌ها می‌خواستند برگردند اما قاچاقچی به آنها گفت که پولی به کسی پس نخواهد داد. قاچاقچی به ما گفت که ما را تا جزیره خواهد رساند اما فقط چند متر بعد از این که قایق از ساحل فاصله گرفت او به آب پرید و به سمت ساحل شنا کرد. به ما گفت که مستقیم پیش برویم،‌ اما موج‌ها بلندتر و بلندتر می‌شد و آب تمام قایق را پر کرده بود. همه‌چیز کاملا سیاه بود. ما خشکی را نمی‌دیدیم، هیچ نوری هم نبود، فقط همه‌جا آب بود. بعد از نیم ساعت موتور قایق خاموش شد. می‌دانستم که همه ما خواهیم مرد. زبانم کاملا بند آمده بود.

 

زنی که کنارم بود شروع کرد به گریه کردن چون شنا بلد نبود. من به او دروغ گفتم؛ گفتم می‌توانم سه نفر را روی پشتم بگذارم و شنا کنم. بعد باران شروع شد،‌ قایق دور خودش می‌چرخید،‌ همه آن‌قدر ترسیده بودند که هیچ‌کس حرفی نمی‌زد. فقط یک نفر سعی می‌کرد که موتور را راه بیاندازد و بعد از چند دقیقه موفق شد. من اصلا به یاد ندارم که چطور به ساحل رسیدم،‌ فقط یادم هست که وقتی رسیدم هر‌کسی را که دیدم بوسیدم. الان از دریا متنفرم؛ آن‌قدر که فکر می‌کنم دیگر هیچ‌وقت نمی‌توانم شنا کنم. دوست ندارم این کار را انجام دهم. از هر چیزی که به دریا مربوط می‌شود، متنفرم.

 

وقتی به جزیره رسیدیم،‌ از اینکه آنجا هستم خدا را شکر می‌کردم. می‌دانستم که بالاخره به امنیت رسیده‌ایم. ما تا ایستگاه پلیسی که باید در آن ثبت‌نام می‌کردیم پیاده رفتیم. به یک نفر که کنار خیابان بود، گفتیم که به پلیس تلفن کند تا به ما کمک کنند،‌ اما بعد دو پلیس به طرف ما پریدند،‌ با ما شبیه قاتل‌ها رفتار کردند. آن‌ها تفنگ‌هایشان را به سمت ما نشانه گرفته بودند،‌ در حالی که ما می‌گفتیم «لطفا، ما فقط پناهنده هستیم، ما از جنگ فرار کردیم،‌ ما جنایتکار نیستیم». آنها ما را به زندان بردند،‌ در حالی که لباس‌هایمان خیس بود و می‌لرزیدیم. نمی‌توانستیم بخوابیم. برای سه روز نه غذا داشتیم و نه آب. بعد آنها ما را به یک کمپ پناهندگان دیگر فرستادند. 12 روز را آنجا گذراندیم و بعد دوباره راهمان را به سمت شمال ادامه دادیم.

 

سه هفته راه رفتیم. به غیر از برگ و آب کثیف رودخانه‌ها چیزی برای خوردن نداشتیم، وقتی به مرز آلبانی رسیدیم،‌ یک پلیس ما را پیدا کرد و وقتی فهمید ما پناهنده هستیم گفت که به ما کمک می‌کند،‌ اما گفت که باید تا شب در جنگل بمانیم. من نمی‌خواستم به او اعتماد کنم اما آنقدر خسته بودم که نمی‌توانستم راه بروم. شب،‌ او ما را سوار ماشین خودش کرد و به خانه خودش برد. به من گفت «شرمنده نباش،‌ من هم در جنگ زندگی کرده‌ام، تو حالا بخشی از خانواده من هستی و این خانه تو هم هست.»

 

بعد از یک ماه،‌ من به اتریش رسیدم،‌ اولین روزی که به آنجا رسیده بودم،‌ به نانوایی رفتم و مردی را دیدم که می‌گفت 40 سال پیش یک بار سوریه را دیده است. او به من لباس و غذا و همه‌چیز داد،‌ برای من مثل یک پدر بود،‌ من را به باشگاهی که می‌رفت برد و به گروهی از دوستانش معرفی کرد. داستان من را به آنها گفت و از آنها پرسید که چطور می‌توانند به من کمک کنند. من یک کلیسا پیدا کردم که در آن، به من جایی برای زندگی دادند. من شروع کردم به یاد گرفتن زبان آلمانی. ‌17 ساعت در روز تمرین می‌کردم، کتاب می‌خواندم و تلویزیون می‌دیدم و سعی می‌کردم تا جایی که می‌شود آدم‌های بیشتری ببینم. بعد از هفت ماه،‌ زمانی که نوبت دادگاه من بود،‌ به قاضی گفتم که می‌توانیم گفت‌وگو را به آلمانی ادامه دهیم. قاضی نمی‌توانست باور کند که من به این زودی آلمانی یاد گرفته‌ام. دادگاه من فقط 10 دقیقه طول کشید؛ بعد قاضی به کارت شناسایی سوری من اشاره کرد و گفت: «محمد تو دیگر به این احتیاح نداری. تو حالا اتریشی هستی».



نام(اختیاری):
ایمیل(اختیاری):
عدد مقابل را در کادر وارد کنید:
متن:

کانال تلگرام مفیدنیوز
کلیه حقوق محفوظ است. نقل مطالب با ذکر منبع بلامانع ميباشد.