آرشیو نسخه های rss پیوندها تماس با ما درباره ما
مفیدنیوز
اَللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِهِ في هذِهِ السّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَةٍ وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْناً حَتّى تُسْكِنَهُ أَرْضَكَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فيها طَويلا                                                                           
صفحه اصلی | سیاسی | اجتماعی | فضای مجازی | اقتصادی | فرهنگ و هنر | معارف اسلامی | حماسه و مقاوت | ورزشی | بین الملل | علم و فناوری | تاریخ جمعه ۲۱ ارديبهشت ۱۴۰۳ rss
نسخه چاپی ارسال
دفتر مقام معظم رهبری
پایگاه اطلاع رسانی حضرت آیت الله نوری همدانی
پایگاه اطلاع رسانی آثار حضرت آیت الله مصباح یزدی
سایت اینترنتی حجه الاسلام والمسلمین جاودان
استاد قاسمیان
حجت الاسلام آقاتهرانی
پاتوق كتاب
شناخت رهبری
عصر شیعه
پایگاه وبلاگ نویسان ارزشی
صدای شیعه
عمارنامه
شبکه خبری قم
بيت اولي ها!

بيت اولي ها!


حسين قدياني


سالهاست با محمد دوستم. از دوره راهنمايي. سال دوم. مدرسه شهيد عليرضا قدمي كه «مدرسه شاهد» بود، اما محمد فرزند شهيد نبود. يك مقدار خودش تيزهوش بود، كمي هم پدرش پولدار. آن زمان عالمي داشتيم با اين محمد. صميمي بوديم با هم. حتي روي يك نيمكت مي نشستيم. «دوم راهنمايي» كلاس ما 29 نفر دانش آموز داشت و 10نيمكت. روي هر نيمكت 3 نفر مي نشستند، الا من و محمد كه 2 نفري روي يك نيمكت مي نشستيم. آخرين نيمكت كلاس. دم پنجره، كه به جاي پرده، روزنامه زده بوديم تا نور آفتاب اذيت مان نكند. خوب يادم هست نام كلاس ما «دوم/ ب» بود. كلاسي كه به همت محمد زودتر از همه كلاس ها صاحب پرده و چوب پرده و رخت آويز و يك كتابخانه فسقلي شده بود. حتي مي خواست يكي از 2 تلويزيون خانه شان را بياورد سر كلاس، كه ناظم مدرسه مانع شد. يعني كه مدرسه جاي اين قرتي بازي ها نيست. خدا مي داند چه الم شنگه اي در مدرسه سر اينكه براي زنگ امور تربيتي، ويدئو بخرند يا نه، به وجود آمد. هزار بار پر شور تر از مباحث مربوط به اينترنت و ماهواره در زمان فعلي. ديگر اينكه با محمد يك روزنامه ديواري درآورديم به مناسبت «هفته معلم» كه در مدرسه، دوم شديم اما حق مان اولي بود؛ نشان به آن نشان كه از هر مدرسه 3 روزنامه ديواري برتر را در مسابقات منطقه 18 آموزش و پرورش شركت مي دادند كه آنجا روزنامه ديواري ما اول شد! آن روزنامه ديواري الان هم هست. دست محمد است. او ادعا داشت چون سرمقاله اش را نوشته، بايد دست او باشد. هنوز هم دست اوست، تا اينكه پارسال يك نسخه ازش كپي گرفتيم كه كپي اش رسيد به من. اصلش را هم محمد قاب كرده و زده ديوار اتاقش در خانه اي كه 70 متر است و 2 خواب دارد. خانه اي كه از پدر براي او به ارث رسيد. نگفتم؛ 2 سال پيش پدر محمد سرطان گرفت و به رحمت خدا رفت. آنقدر هم سني نداشت. خلاصه با اين محمد ماجراها داشتيم. نمي دانم كدامش را برايتان تعريف كنم؛ آهان! اول سال اين محمد بود كه دوست داشت با من دوست شود. حتي براي اين رفاقت، دست به يك خالي بندي وحشتناك هم زد و ادعا كرد «فرزند شهيد» است كه 3 ماه بعد، سر «زنگ انشاء» چاخانش درآمد و همه كلاس تا مدتها اين قضيه را دست گرفته بودند. البته به جز اين، در تمام سالهاي رفاقت دور و درازمان، هيچ از محمد دروغ نشنيده ام. به هر حال پس فردا آدم مي خواهد برود 2 وجب جا.
¤ ¤ ¤
چو عيبش گفتم، حسنش هم بگويم؛ محمد بچه دست به آچاري است. از تعمير يخچال و كولر بگير تا هر چيز فني ديگر. اين «فني بودن» يك جا عجيب به دادش رسيد. روز خواستگاري. درست 8 سال پيش. با همسر بعد از اينش رفته بودند با اجازه بزرگترها كه به قول معروف بيشتر با هم آشنا بشوند و گپ و گفتي، كه عدل برق مي رود. چراغ همسايه ها اما روشن بود. يعني كه سيمي، كابلي، چيزي، اتصالي كرده بود. محمد هم مي فهمد كه اين برق رفتن، همچين هم بي حكمت نبود. از اتاق بيرون مي رود و تقاضاي فازمتر و انبردست و يك تكه سيم مي كند و مي رود حياط و اول كنتور را چك مي كند و بعد از 2 ساعت وررفتن با فاز و نول، برق خانه را مي كند روشن تر از روز اول. برق كه آمد، دختر خانه در دلش «بله» را داد و الان هم شكر خدا از زندگي شان رضايت دارند، اما خدا براي هيچ كس نياورد؛ سال گذشته كارشان نزديك بود به دادگاه هم برسد. مشكل اين بود كه بچه دار نمي شدند. به هر دري زده بودند، اما انگار طلسم شده بود. نه از نذر كاري ساخته بود، نه از نياز. اينكه حالا مشكل از زن بود، يا مرد، چه فرقي مي كند؟! يك زندگي داشت از هم مي پاشيد. لابد شنيده اي كه «درد طلاق» آنقدر داغ هست كه حتي عرش خدا را هم به لرزه درمي آورد. آن هم براي زن و شوهري كه عاشقانه همديگر را دوست داشتند... حتي تا لحظه طلاق.
¤ ¤ ¤
القصه؛ روز آخري كه زن و شوهر داشتند مي رفتند دادگاه تا از همديگر جدا شوند، يك روز قبل از شهادت خانم فاطمه زهرا (س) بود. وكيل دادسراي خانواده از محمد و همسرش و هر 2 خانواده تقاضا مي كند به «حرمت فاطميه»، اين يكي دو شب را دست نگه دارند و باز هم دعا كنند شايد كه به حق بي بي 2 عالم فرجي شد... آه! چه زود يك سال گذشت. انگار همين ديشب بود كه من و محمد با هم آمده بوديم «بيت رهبري». آن شب محمد خيلي گريه كرد. خيلي. خب دل شكسته بود. زندگي اش را دوست داشت. لابد نمي خواست از هم بپاشد كه قبل از روضه به من گفت: هر سال با خانمم مي آمدم مراسم «بيت»، اما الان... بغضش را فروخورد و گفت: او لابد با خانواده اش آمده و من با تو. يعني از هم جدا مي شويم؟!
¤ ¤ ¤
جمعه شب، يعني ديشب نه، شب قبلش، در كنار اين همه لشكري كه به عشق رهبر آمده بودند تا عزادار «ام الائمه» باشند، محمد و خانمش هم بودند. كنار هم نشسته بودند در همان خيابان. روي يك قاليچه جمع و جور. «زهره» دست محمد آرام خوابيده بود، اما «زهرا» دست مادرش مدام گريه مي كرد.

کیهان



نام(اختیاری):
ایمیل(اختیاری):
عدد مقابل را در کادر وارد کنید:
متن:

کانال تلگرام مفیدنیوز
کلیه حقوق محفوظ است. نقل مطالب با ذکر منبع بلامانع ميباشد.