چكيده
انديشه صهيونيسم به سرعت زاده نشد، بلكه همانند هر پديدة اجتماعي ديگر، در بستر زمان و در پي شكلگيري حوادث گوناگون تولد يافت. زمينههايي كه به زايش اصل صهيونيسم انجاميد، در گوشه و كنار جهان روي داد، و پيش از آن كه به شكل اسرائيل غاصب (رژيم اشغالگر قدس) ظهور كند، در خارج از فلسطين اشغالي قوام يافتغ بنابراين جاي تعجب نيست كه كنفرانس بال در 1898 در سوئيس از سوي صهيونيستها به رهبري «هرتصل» تشكيل و در آن رسماً صهيونيسم زاده شود و انديشة تشكيل يك دولت يهودي شكل گيرد. پس از آن، صهيونيستها كوشيدند ا تلاشهاي ديپلماتيك، تصميمات كنفرانس بال را به اجرا درآورند؛ ولي ناكامي آنان، «وايزمن» را پس از مرگ هرتصل بر آن داشت تا با اتخاذ شيوههاي عملي مانند تشويق به مهاجرت به فلسطين در تحقق دولت يهودي بكوشند.
البته نرمش و همكاري تركهاي جوان در امپراتوري عثماني با صهيونيستها، راه را براي اجراي مقاصد صهيونيستي گشود. افزون بر آن، با بروز و تشديد اختلافات ميان تركها و شكست و فروپاشي امپراتوري عثماني در جنگ جهاني اول، خيانت انگليسيها به اعراب و حمايت بيدريغ از صهيونيسم، درخت شوم صهيونيسم و اسرائيل غاصب را بارور كرد.
اعلامية بالفور يا موافقت دولت انگليس با درخواست صهيونيستها براي تشكيل يك دولت يهودي در فلسطين، پاية سياستهاي آيندة انگليس در فلسطين را بنا نهاد. از آن پس كنفرانس ورساي، جامعة ملل و ميثاق آن را به تصويب رساند، جامعة ملل، كشورهايي را كه بايد تحت قيوميت قرار گيرند، تعيين و كنفرانس سان ريمو، دولتهاي قيم را مشخص كرد. نتيجة اين تحولات، قيوميت انگليس بر فلسطين بود. انگليس در دوران قيوميت با اقدامات مختلف، زمينة اجراي وعدة بالفور و تأسيس دولت اسرائيل را فراهم آورد. در جريان جنگ جهاني دوم و به ويژه پس از آن، با ضعف امپراتوري انگليس، حمايتهاي همه جانبة آمريكا، جانشين حمايتهاي انگليس از صهيونيست شد؛ از اين رو آمريكائيان با جانبداري از قطعنامة سازمان ملل متحد دربارة تقسيم فلسطين، دست صهيونيستها را براي توسل به زور براي تشكيل دولت يهودي اسرائيل بازگشتند.
واژگان كليدي
صهيونيسم، يهود، اسلام، هرتصل، فلسطين، مسلمانان، امپراتوري عثماني، انگليس، اسرائيل، آمريكا، رژيم اشغالگر قدس، انقلاب اسلامي، امام خميني(ره)، ايران، سازمان ملل، اعلاميه بالفور، اعراب.
مقدمه
براي پاسخگويي به پرسشهاي پيشگفته، مقالة حاضر، در دو بخش تنظيم و تدوين شده است:
1. نخست برخي از مهمترين زمينهها و بسترهاي زايش صهيونيسم بيان شده است؛ البته اين زمينهها و بسترهاي زايش صهيونيسم بيان شده است؛ البته اين زمينهها و بسترها گوناگون هستند؛ به گونهاي كه ابعاد مختلف اجتماعي، سياسي، اقتصادي و فرهنگي را در بر مي گيرد.
2. در بخش دوم، چگونگي تلاش صهيونيستها براي تحقق آرمان صهيونيسم (تأسيس يك دولت يهودي) به تصوير كشيده مي شود. در اين روند، عوامل ديگري مانند: اختلافات اعراب وتركان، فروپاشي امپراتوري عثماني و قراردادهاي تقسيم آن، همچنين، تلاشهاي دو سازمان بينالمللي (جامعة ملل و سازمان ملل) و تأثير قدرتهاي بزرگ در پيدايي اسرائيل مورد بررسي كنجكاوانه قرار ميگيرد.
چيستي صهيونيسم
صهيون در زبان عبري، به معناي پر آفتاب و نيز نام كوهي در جنوب غربي بيتالمقدس است. كوه صهيون زادگاه و آرامگاه داود پيامبر(ع) و جايگاه سليمان(ع) بود. گاه اين واژه نزد يهوديان به معناي شهر قدس، شهر برگزيده و شهر مقدس آسماني به كار ميرود؛ ولي در متون ديني يهود، صهيون به آرمان و آرزوي ملت يهود براي بازگشت به سرزمين داوود(ع) و سليمان(ع) و تجديد دولت يهود اشاره دارد؛ به عبارت ديگر صهيون براي يهود، سمبل رهايي از ظلم، تشكيل حكومت مستقل و فرمانروايي بر جهان است؛ از اين رو يهوديان خود را فرزندان صهيون ميدانند.
صهيونيسم به جنبشي گفته ميشود كه خواهان مهاجرت و بازگشت يهوديان به سرزمين فلسطين و تشكيل دولت يهود است. صهيونيسم مانند شووينيسم (ناسيوناليسم افراطي) است كه با خوار شمردن ملتها و نژادهاي ديگر و با غلو در برتري خود، در پي دستيابي به قدرت سياسي است. اين جنبش در نيمة نخست قرن سيزدهم ش./ نيمة دوم قرن نوزدهم م. در اوپا پا به عرصة حيات گذاشت؛ ولي واژة صهيونيسم، نخستين بار از سوي «تئودور هرتصل»[1] به كار رفت و سپس «ناحوم ساكولو»[2] ـ مورخ صهيونيست ـ در كتاب «تاريخ صهيونيست» از آن سخن گفت.[3]
صهيونيسم فقط داراي ابعاد و معاني سياسي (صهيونيسم سياسي) نيست؛ بلكه ابعاد و معاني ديگري همچون: صهيونيسم كارگري، فرهنگي، دموكراتيك، راديكال و توسعه طلب را نيز در برميگيرد. مشهورترين تقسيم صهيونيسم، طبقهبندي آن به دو بخش سياسي و فرهنگي (ديني) است. صهيونيسم سياسي خواهان بازگشت يهوديان به فلسطين است كه با تدوين كتاب «دولت يهود» از سوي هرتصل در 1263 ش./ 1894 م. زاده شد؛ اما صهيونيسم فرهنگي، مخالف مهاجرت يهوديان در قرن چهاردهم ش./ 20 م. به فلسطين است؛ زيرا در انتظار انسان رهاييبخش[4] در آخر الزمان نشسته است تا يهوديان و تمام اديان را به سرزمين ابراهيم(ع) و موسي(ع) يا سرزمين نجات بازگرداند.[5]
صهيونيسم به ديني و غير ديني نيز تقسيم ميشود. صهيونيسم ديني، انديشهاي است كه اعتقاد دارد بازگشت به سرزمين موعود، در زماني كه پروردگار مشخص كرده است و به شيوهاي كه او تعيين ميكند، انجام خواهد شد و اين كار به دست بشر انجامپذير نيست. پيروان اين انديشه، گروهي يهودي (صهيونيسم) و شماري عيسوي (صهيونيسم مسيحي)[6] هستند. در مقابل، در صهيونيسم غير ديني و غير يهودي، كساني جاي دارند كه با تكيه بر استدلالهاي تاريخي، سياسي و علمي به اسكان يهوديان در فلسطين مشروعيت ميبخشند، اين همان صهيونيسم لاييك (غير ديني) است كه تنها مفاهيم سياسي خويش را به زبان دين بيان ميكند؛ بنابراين صهيونيسم همواره به معناي يهوديت نيست؛ بلكه گاه به مفهوم حركتي براي غير يهودي كردن يهوديت نيز به كار ميرود.[7]
يهود ستيزي[8]
صهيونيستها مدعياند كه صهيونيسم، پاسخي به يهودآزاري است. به عقيدة آنها، دولتها و ملتها به بيماري علاج ناپذير يهودستيزي دچار شدهاند؛ بنابراين يهوديان را در هر كجا باشند، عنصر بيگانه به حساب ميآورند و آن را در آشكار و پنهان آزار ميدهند. «حيم وايزمن»[9] (متوي 1331 ش./ 1952 م.) در اين باره ميگويد:
«ضديت با يهود، ميكروبي است (كه) هر غير يهودي هر كجا... باشد و هر چند كه خود منكر باشد، بدان آلوده است.»
به بيان ديگر، آنان يهودستيزي را بلايي ازلي و ابدي ميدانند كه تنها در پناه يك دولت يهودي ميتوان از آن رهايي يافت.[10]
صهيونيستها به نمونههاي بسياري از يهودآزاري در طول تاريخ اشاره ميكنند. از نظر آنان، يهود آزاري با شكست دولت يهودي اسرائيل و جهودا (يهودا)[11]، به ترتيب در 721 و 586 ق.م. از سوي آشوريان و بابليان آغاز، در نتيجه با پراكنده شدن يهوديان به نقاط ديگر جهان ادامه يافت و به تدريج روند رو به رشدي به خود گرفت؛ به گونهاي كه نقطة اوج آن در آلمان هيتلري به چشم ميخورد. در اين دورة طولاني، يهوديان در امپراتوري روم، كشور لهستان، روسيه تزاري و ... بارها سركوب و شكنجه شدند و تنها در سال 770 ش./ 1391 م. هفتاد هزار نفر به دليل نپذيرفتن دين مسيح(ع) در اسپانيا جان خود را از دست دادند. افزون بر آن، يهوديان همواره از حق مالكيت در برخي از مناطق جهان و نيز اشتغال در برخي حرفهها محروم بوده و اغلب در «گتو»ها[12] به سر بردهاند.[13]
البته اين ادعاهاي صهيونيسم به هيچ وجه قابل اثبات نيست؛ زيرا نخست آن كه برخي نمونههاي تاريخي يهود آزاري مانند آن چه صهيونيستها دربارة يهودسوزي در آلمان مطرح ميكنند، بيش از حد بزرگ شده است. صهيونيستها در اين زمينه، با سلطهاي كه بر ابزارهاي تبليغي جهان و به كارگيري آن دارند، به مظلومنمايي پرداختهاند. دوم آن كه برخي قصههاي يهودآزاري ساخته و پرداخت يهوديان و صهيونيستها است. با اين هدف كه به روند مهاجرت يهوديان به فلسطين و تأسيس يك دولت يهودي شتاب بخشد. «ديويد بن گوريون»[14] (متوفي 1352 ش./ 1972 م.) اعتراف ميكند:
اگر قدرت داشتم، عدهاي يهودي را به كشورهاي مختلف ميفرستادم تا يهود آزاري را تعمداً به وجود آورند.[15]
شواهد ديگري بر نادرستي ادعاهاي صهيونيسم در اين باره وجود دارد؛ از جمله:
1. مهاجرت و پراكندگي يهوديان، اغلب به دلخواه آنان و با هدف اقتصادي به سوي پررونقترين سرزمينها صورت گرفته است.
2. يهوديان همواره در پهنهاي گسترده از خاك امپراتوري عثماني در صلح و آرامش ميزيستهاند.
3. يهوديان در بريتانيا، فرانسه و آلمان قرون وسطا مورد آزار نبودهاند؛ حتي پس از عصر نوزايي، وضع اجتماعي آنان بهبود يافت.
4. رنج و دردي كه ميليونها بردة آفريقايي سياه پوست در انتقال و اسكان اجباري به غرب متحمل شدهاند، بيش از رنج و دردي است كه بر يهوديان وارد آمده است. جالب اين كه صاحبان برخي از كشتيهاي حاملِ بردگان سوداگران و بانكداران يهودي بودهاند.
5. وقوع يهود آزاري را در حد پاييني ميتوان پذيرفت كه آن هم به ويژگيهاي فردي و اجتماعي يهوديان مانند جمعگريزي و اشتغال در مشاغل غير مولد، چون رباخواري باز ميگردد[16] و نيز ريشه در منازعه دايمي كليسا و كنيسه دارد. به هر روي، نقش يهودآزاري ساختگي در تولد صهيونيسم آن چنان بزرگ بود كه هرتصل آن را موهبت الاهي ناميد. اگر صهيونيسم محصول يهودآزاري است، پس چرا صهيونيسم به نوعي يهودآزاري از راه تبعيض بين يهوديان سفاردي و اشكنازي[17] مبدل شده است؛ پرسشي كه صهيونيست همچنان آن را بيپاسخ گذاشته است.[18]
تحول امپرياليسم
صهيونيسم، مولد دوران تحول و انتقال سرمايهداري غرب به مرحلة امپرياليسم نيز به شمار ميرود. در اين دوره، همة قدرتهاي بزرگ براي تأمين منافع استعماري، فعالانه در پي يافتن جاي پايي محكم در خاورميانه شدند. براي دستيابي به اين هدف، نخستين بار «ناپلئون بناپارت» (امپراتور فرانسه) به جلب همكاري يهوديان عليه امپراتوري عثماني دست زد كه در اين كار توفيقي به دست نياورد؛ سپس «بيسمارك» (صدر اعظم سابق آلمان) براي پاسداري از خط راهآهني كه قرار بود از برن ـ شهري در آلمان ـ به بغداد كشيده شود، به جذب و به كارگيري يهوديان پرداخت.[19]
اما سرانجام اين انگليس بود كه به آرزوي ديرينهاش، يعني خلق انديشة صهيونيسم و ترغيب يهوديان اروپاي شرقي، روسيه و غرب، براي مهاجرت به فلسطين و تشكيل يك دولت يهودي ـ كه حافظ منافع آن كشور باشد ـ دست يافت.[20]
دلايل بسياري در تأييد نقش قدرتهاي بزرگ استعماري، به ويژه انگليس در پديد آمدن صهيونيسم و رژيم اشغالگر قدس در دست است؛ براي نمونه در 1219 ش./ 1840 م. روزنامة تايمز لندن اعتراف كرد كه پيشنهاد استقرار يهوديان در سرزمين فلسطين مورد حمايت پنج قدرت بزرگ جهاني است؛ سپس هرتصل فاش كرد:
«بازگشت به سرزمين پدرانمان ... از بزرگترين مسائل سياسي مورد علاقه قدرتهايي است كه در آسيا چيزي ميجويند.»
اما همانگونه كه گذشت، انگليس گوي سبقت را از قدرتهاي ديگر اروپايي ربود و با ابداع انديشة صهيونيسم[21] زمينة تأسيس رژيم غاصب اسرائيل را فراهم آورد؛ به بيان ديگر پس از يك منازعة طولاني ميان صهيونيستها، سرانجام صهيونيستهاي انگلوفيل[22]، جناح وابسته به وايزمن به تثبيت فلسطين ـ مكان مورد نظر انگليس ـ به عنوان جايگاه نهايي يهوديان موفق شدند.[23]
يهوديان تنها نامزد تشكيل دولتي حافظ منافع غرب در منطقة حساس و استراتژيك خاورميانه بودند؛ زيرا به عقيدة (لرد ارل شافتسبري هفتم) «seventh eart shafes bury»، ـ كه از رجال سياسي بريتانيا و نيز يك صهيونيست مسيحي بود ـ اسكان يهوديان در فلسطين نه تنها براي انگلستان كه براي سراسر دنياي متمدن (غرب) سودمند خواهد بود. هرتصل نيز بر آن بود كه يهوديان ميتوانند حلّال مشكل غرب در خاورميانه باشند. ماكس نوردو از صهيونيستهاي معروف معتقد بود:
«ما فرهنگ اروپايي را ... همچنان حفظ خواهيم كرد ... ما به اين فكر كه بايد آسيايي شويم ميخنديم.»
پيشتر نيز يك كشيش مسيحي پيشنهاد كرده بود كه براي حفاظت از هندوستان زير سلطة انگليس، لازم است يهوديان در فلسطين ساكن شوند. به هر حال، صهيونيستها خود را مشعلدار تمدن غرب ميدانند كه در تلاش است دموكراسي را در خاورميانه و قلب آن حاكم كند.[24]
نتيجه اين كه نيازهاي فرهنگي، سياسي، اقتصادي و نظامي غرب، به ويژه انگليس، سبب پديد آمدن جريان فكري صهيونيسم و اسكان يهوديان در فلسطين گرديد؛ جرياني كه با غير ديني (= سياسي كردن) يهوديت، در پي تحقق و حفظ منافع استعماري در خاورميانه برآمد؛ در حالي كه يهوديت ديندار ممكن بود براي غرب خطر آفرين باشد.[25]
سرمايهداري يهود[26]
از اواخر قرن دهم ش./ م. يهوديان سفاردي از اسپانيا و پرتقال طرد شدند و در كشورهاي عثماني، هلند و فرانسه سكونت گزيدند. آنان به دليل مهارت در بانكداري و با بهرهمندي از روابط تنگاتنگي كه با سفارديهاي عثماني داشتند، به آساني به عرصة تجارت جهاني وارد شدند و بدينسان، نخستين گام را در شكلدهي به بورژوازي يهود برداشتند.[27] در قرن يازده ش./ هچدهم م. نيز با ارتقاي وضع اجتماعي اروپاييان، موقعيت يهوديان، به ويژه در عرصة اقتصادي بهبود يافت. اين امر به تلاش بيشتر بخشي از يهوديان براي رهايي از نظام گتو و ادغام در جوامع غربي و روي آوردن به مشاغل مولد و در نتيجه، گسترش و تثبيت قشر بورژوازي يهود منجر گرديد.[28]
بورژوازي يهود به شكلهاي گوناگون در پديد آوردن صهيونيسم مؤثر افتاد كه مهمترين آنها عبارتند از:
1. بورژوازي يهود، همگام و همراه با رشد و تكامل سرمايهداري غرب و همانند آن، همة جهان را بازار مصرف خود ميپندارد. در آن زمان، هر چند امپراتوري عثماني از ضعف اقتصادي رنج ميبرد، اما به دست آوردن بازار داخلي آن به سادگي امكانپذير نبود و اين امكان با مهاجرت بيشتر يهوديان به عثماني ـ سرزميني كه از نيروي كار ارزان عرب بهرهمند بود ـ فراهم ميامد. افزون بر اين، چنين اقدامي يهوديان غير فعال اقتصادي و بيعلاقه به سرمايهگذاري را به عناصر فعال اقتصادي در امپراتوري عثماني تبديل ميكرد و يهوديان باقي مانده در غرب را نيز به سوي فعاليتهاي اقتصادي و سودآور[29] سوق ميداد.[30]
2. سرمايهداران يهود براي جلوگيري از افزايش تقاضاي مالي يهوديان فقير كه به كاهش ثروت آنان ميانجاميد، خواهان طرد آنها بودند؛ از اين رو با تشكيل دولت اسرائيل، ادارة دولت يهودي را در دست گرفتند؛ بنابراين بورژوازي يهود، هم در راندن يهوديان از اروپا و هم در اداره كردن آنان در فلسطين اشغالي نقش اساسي داشته است.
3. بورژوازي يهود در آغاز خواهان مهاجرت يهوديان به فلسطين نبود؛ بلكه به اعترافات «حيم وايزمن»، اوگاندا بيشتر مورد علاقه بازرگانان يهودي بود. در مرحله بعد نيز بورژوازي يهود در پي مهاجرت همة يهوديان به فلسطين نبود؛ بلكه خواهان آن بود كه شمار يهوديان به اندازهاي كاهش يابد كه به رفاه اقتصادي آنان در غرب لطمهاي وارد نسازد. «ناحوم ساكولو» در اين باره اعتراف ميكند كه صهيونيسم نه به عنوان يك نهضت، بلكه به عنوان يك اقدام مالي وسرمايهداري ظهور كرده است. البته يافتن مكاني براي خوشگذراني و نيز دستيابي به كنترل مجدد يهوديان از ديگر هدفهاي بورژوازي يهود در خلق صهيونيسم شمرده شده است.[31]
ادبيات سياسي
پيش از تولد صهيونيسم سياسي، صهيونيسم ادبي پديد آمد و نخستين جرقههاي سياسي كردن دين يهود را برافروخت؛ به ديگر سخن، صهيونيسم، نخست در عرصة زبان، گفتار و انديشه و آنگاه در عرصة سياست قد برافراشت. در اين روند، صهيونيسم ادبي، زبان عبري را به خدمت گرفت و در گسترش آن كوشيد و يهوديان عبري زبان را مورد تشويق و پاداش قرار داد. در پي اين تلاش چند صد ساله، زبان عبري كه به گفتة «بن گوريون» يك زبان ناگويا بود ودر قلبها ميزيست و به نماز، شعر و ادبيات مذهبي اختصاص داشت، به جايگاهي دست يافت كه ديگر تنها زبان زمان گذشته نبود، بلكه زبان آينده، زبان رستاخيز و زباني بود كه ميتوانست يهوديان را به عنوان يك ملت يگانه در زير بيرق خويش گرد آورد.[32]
در عرصة قلم، انديشه و هنر، داستان، رمان و نمايشهاي بسيار پديد آمد كه به ايفاي نقش در تولد صهيونيسم پرداختند؛ از جمله اشعار مذهبي «يهود بن هالهوي» (متوفي 519 ش./ 1140 م.) به سود مقاصد صهيونيستي به كار رفت. كتاب «تلمود»[33] (نگارش 1129 ش./ 1750 م.) انديشة بازگشت به ارض موعود را رواج داد. بنجامين ديزرائيلي Benjamin (Disraeli) در رُمان «ديويد آلروي» (تأليف 1212 ش./ 1833 م.) شكلي از نژادپرستي افراطي يهودي را به تصوير كشيد. «زيگموند فرويد» (متولد 1235 ش. 1856 م.) بر لزوم اجراي تربيت صهيونيستي تأكيد ورزيد. جورج اليوت (Georg Eliot) در رمان «دانيل دروندا» (Daniel Deranda) (تدوين 1255 ش./ 1876 م.) كه مهمترين سند ادبي صهيونيسم به شمار ميرود، ناممكن بودن ادغام يهوديان در تمدنهاي ديگر را گوشد كرد. افزون بر اين تلاشها، نگارش «دايرهالمعارف صهيونيسم و اسرائيل» (تأليف 1259 ش./ 1880 م.) به سهم خويش، زمينهساز صدور اعلاميه بالفور[34] گرديد و آن نيز از زمينههاي اساسي تأسيس اسرائيل به شمار ميرود.[35]
برخي از افسانهها نيز در پديد آوردن صهيونيسم دخيل بودهاند. مهمترين اين افسانهها، افسانة «يهودي سرگردان» يا «يهودي دورهگرد» است. اين افسانه براي نماياندن زندگي سراسر آميخته با رنج، محنت، سرگرداني و بيپناهي يهوديان به كار رفت و به تدريج زمينة ذهني ضرورت تلاش براي رهايي يهوديان صهيونيست را در اواخر قرن دوازدهم ش./ نوزدهم م. فراهم آورد.[36]
ادبيات صهيونيستي تنها به ترسيم چهرة يهوديان يا يهوديان ناراضي نپرداخته، بلكه گاه كوشيده است چهرهاينيك و انساني از يهوديان به دست دهد تا آنان راه كسب امتيازات اجتماعي بيشتري را باز يابند و آن را براي ظهور صهيونيسم به كارگيرند. در مجموع، ادبيات صهيونيستي كوشيده است تا با رواج همبستگي يهوديان جهان، مبارزه با تبليغات ضد صهيونيستي، رنج و ستمديدگي يهوديت را به تصوير كشد و به پندار خود، وحشيگري اعراب عليه يهوديان را نمايان سازد و به ترويج انديشة برتري قوم يهود بپردازد.[37]
شخصيت هاي صهيونيستي
شخصيتها و نخبگان بسياري در پديد آمدن صهيونيسم نقش داشتهاند. در ذيل به نام برخي شخصيتهاي سياسي كه در اين زمينه سهم بيشتري از ديگران داشتهاند و نيز به عمدة فعاليت آنها اشاره شده است:
1. هرتصل: وي كه بنيانگذار سازمان جهاني صهيونيسم و پدر صهيونيسم به شمار ميرود، در بوداپت مجارستان به دنيا آمد و در ادلاخ اتريش جان سپرد. هرتصل در هجده سالگي به وين رفت و به تحصيل حقوق پرداخت. وي پس از پايان تحصيلات، به جاي كار وكالت، پا به دنياي ادبيات و مطبوعات گذارد. در اين دوره، او به تأثير از موج تازة يهودستيزي در روسيه، لهستان و برخي كشورهاي اروپايي در پي مطالعه كتاب «مسأله يهودي» و نيز به دنبال مشاهدة قضية دريفوس[38] به اين نتيجه رسيد كه تنها راه حل پايان يافتن يهودآزاري، گردآوردن يهوديان جهان در يك سرزمين است. هرتصل اين نظريه را در كتاب دولت يهود (چاپ 1275 ش./ 1896 م.) كه در اصل نامهاي به خاندان روچيلدها است،[39] مطرح كرد و يك سال بعد، نخستين كنگرة جهاني صهيونيسم را در شهر بال سوئيس تشكيل داد (the bale Declaration conference) كه هدف آن، ايجاد موطني براي يهوديان در فلسطين بود؛[40] در حالي كه خود به يهوديت ايمان نداشت، به شعائر مذهبي بياعتنا بود، زبان عبري نميدانست و به فرهنگ غربي خويش[41] مباهات ميكرد.[42]
2. روچيلد: Edmond Rothschild (Rotschild) اعلامية (1296 ش./ 1917 م.) دولت انگليس، دربارة لزوم تأسيس دولت يهودي در فلسطين (= اعلاميه بالفور) ا عبارت «لرد روچيلد عزيزم!» آغاز ميشود كه خود نشان از سهم ويژه و مؤثر بارون ادموند روچيلد (متوفي 1313 ش./ 1934 م.) در تولد و حيات صهيونيسم دارد؛ همچنين او مشهور به «پدر اسكان يهوديان در فلسطين» است. اين عنوان ه پاس تلاش مستمر وي در خريد زمين و املاك اعراب فلسطيني و هزينه كردن يك ميليون و ششصد هزار ليرة استرلينگ براي احداث دهكدههاي مهاجرنشين در فلسطين به او داده شد. ادموند روچيلد به خانوادهاي ثروتمند و يهوديالاصل تعلق داشت كه از راه صرافي و بانكداري به ثروتي افسانهاي دست يافت، تا جايي كه اعضاي خانواده روچيلدها به سلاطين مالي مشهور شدند. اين خانوادة ثروتمند به پاس خدمات ماليشان به دولت اتريش از سوي آن دولت به لقب «بارون»[43] مفتخر شدند. سهم ادموند روچيلد در شكلگيري اسرائيل نيز بسيار است. او در اين باره اعتراف ميكند:
«بدون من صهيونيستها هيچكاري نميتوانستند انجام دهند.»[44]
دولت اسرائيل نيز به منظور قدرداني از خدمات وي، نام او را بر يكي از بلوارهاي تلآويو[45] نهاده است.[46]
3. وايزمن: وي برجستهترين رهبر صهيونيستي پس از هرتصل است. خدمات او به نيروي دريايي بريتانيا[47]، زمينه را براي پذيرش نظريههايش دربارة لزوم تأسيس يك دولت يهودي در فلسطين، نزد مقامهاي انگليسي و نيز براي صدور اعلاميه بالفور فراهم آورد. وي پس از هرتصل، به رهبري سازمان جهاني صهيونيسم و سپس به رياست آژانس يهود[48] در فلسطين و سرانجام به رياست جمهوري اسرائيل (= نخستين رئيس جمهور اسرائيل) برگزيده شد.[49]س
4. شافتسبري: وي يكي از برجستهترين رجال سياسي بريتانيا و نيز برادر همسر پالمرستون، نخستوزير اسبق انگليس بود. وي رياست صندوق كشف فلسطين را بر عهده پاية اين استدلال كه هر ملت بايد داراي وطن باشد و سرزمين كهن از آنِ ملت كهن است. مشوق نظري و عملي هاجرت يهوديان به فلسطين گرديد.[50]
5. ديزرائيلي: اين سياستمدار و نويسندة يهوديالاصل انگليسي در 1216 ش./ 1837 م. به عضويت پارلمان و سپس به رهبري مجلس عوام و حزب محافظهكار انگليس درآمد و آنگاه به نخستوزيري انگليس رسيد. ديزرائيلي بار دومي كه به نخستوزيري بريتانيا رسيد، ورود يهوديان به پارلمان آن كشور در كسوت نمايندگي را قانوني ساخت و مهمتر از آن، به ابتكار شخصي خويش، سهام ترعه (كانال) سوئز[51] را پس از دريافت وام چهار ميليون ليرهاي از «بارون ادموند روچيلد»، از «خديو مصر» خريد و آن را در اختيار دولت انگليس قرار داد و بدين سان سلطة انگليس را بر مصر، فلسطين و صحراي سينا فراهم آورد. چهل سال بعد، دولت بريتانيا به پاس قدرداني از زحمات او و ديگر صهيونيستها، فلسطين را به عنوان سرزمين يهوديان در نظر گرفت؛ بنابراين تأثير ديزرائيلي در شكلگيري دولت يهود غير مستقيم، ولي اساس بود.[52]
6. اسرائيل بير: (Israe Beer) كه در سال 1223 ش./ 1842 م. به «پل جوليوس رويتر»[53] تغيير ام داد. او در 1195 ش./ 1816 م. به دنيا آمد و در سيزده سالگي از آلمان به انگليس مهاجرت كرد. وي به تدريج به فعاليتهاي خبري علاقهمند شد وسرانجام در 1228 ش./ 1849 م. مؤسسهاي براي گرد آوري خبر در فرانسه و بلژيك تأسيس كرد تا آلمان را به خطوط تلگراف آن دو كشور متصل كند. بيست و پنج سال بعد، اين مؤسسه به يك خبرگزاري بيرقيب تبديل شد و اين گونه رويتر به ثروت و شهرت فراوان دست يافت. وي از نخستين كساني است كه در اواسط قرن دوازدهم ش. / نوزدهم م. با خريد زمين فلسطين، سنگ بناي دولت غاصب و اشغالگر اسرائيل را گذارد؛ همچنين با در اختيار داشتن سازمان بزرگ خبري رويتر، بيش از هر يهودي ديگر به شكلدهي صهيونيسم كمك كرد.[54]
ماركسيسم و كمونيسم:
يكي ديگر از عوامل شكلگيري صهيونيسم، ماركسيسم و كمونيسم[55] و كمونيسم است. برخي از شواهدي كه در اين زمينه مورد استفاده قرار ميگيرد، عبارت است از:
الف. در عقايد كارل ماركس (متوفي 1262 ش./ 1882 م.) كه يك يهودي بوده است، آلمان كشوري به شمار ميرود كه گرفتار انقلاب كارگري خواهد شد و يهوديان در آن انقلاب، همانند انقلابهاي گذشته بشري، نيروهاي پيشرو خواهند بود. صهيونيستها به تأثير از ماركس، ملت برگزيدة خداوند، يعني يهوديان را همواره عامل هر حركت پيشروانه و مترقيانه به حساب ميآوردند. به عقيدة آنان، اين نقش پيشتازي در جريان تولد و رشد كمونيسم و نيز در فرآيند برپايي و پيروزي انقلاب كمونيستي روسيه وجود داشته است؛ زيرا بيشتر اعضاي كادر مركزي حزب كمونيست شوروي سابق مانند «تروتسكي»[56] يهودي بودهاند. افزون بر اين بسياري از رهبران صهيونيستي مانند «بن گوريون» از روسية تزاري ـ كه نخستين كشور كمونيستي جهان بوده است ـ برخاستهاند.[57]
ب. صهيونيستها مانند كمونيستها از ماترياليسم[58] تاريخي ماركس در تحليل گذشته و آينده خود سود ميجويند. به گمان صهيونيستها، دوران كمون اوليه[59]، جلوة روزگار يهوديان پيش از حضرت يعقوب(ع) است. در دورة بردهداري، بردهداران غير يهودي مانند فرعون، يهوديان را به بردگي گرفتند. در دوران فئوداليسم[60] و سرمايهداري، زمينداران و سرمايهداران غير يهودي بر مسند قدرت باقي ماندند و يهوديان را به سوي كارهاي كمارزش و پستي مانند صرافي سوق دادند. «در اينجا بود كه يهود لازم [ديد] كه با انقلاب كمونيستي، رقبا را از ميدان به در كرده و با ايجاد يك حزب نيرومند ... تمامي قدرت اقتصادي و سياسي و اجتماعي را به دست گيرد.»[61]
به هر جهت كمونيسم، جهان را با ديدگاه مادي محض تفسير ميكند، دين را افيون تودهها ميداند، عواطف و احساسات و اخلاق را روبنا ميشمارد، حركت تاريخرا بر اساس جبر تشريح ميكند، شيرازة جامعه را بر اقتصاد قرار ميدهد، براي دستيابي به هدف از هر وسيلهاي بهره مي برد و طبقات و نه شخصيتها را تاريخساز ميداند، صهيونيسم نيز معتقد است:
1. ثروت، پايه و اساس حكومتها است؛ در نتيجه جهان را بايد از دريچة سكه و سرمايه ديد.
2. ايمان مذهبي را بايد ريشه كن و به جاي آن، ارقام و اعداد را جايگزين كرد.
3. سياست، هيچ وجه مشتركي با اخلاق ندارد و حكومت اخلاقي محكوم به شكست است.
4. بيگمان يهوديان بر اساس مشيت الاهي به آقايي و سروري جهان ميرسند.
5. طلا، برترين نيروي محرك جهاني، در دست يهوديان است.
6. از مكر، تزوير و خيانت براي نييل يا نزديك شدن به هدف ميتوان سود برد.
7. هيچ تحولي بدون دخالت و نظارت پر قدرت و نفوذ وافر يهوديان انجام نميشود.[62]
مليگرايي
ناسيوناليسم يا مليگرايي جديد، محصول انقلاب كبير فرانسه و يكي از آثار تمدن نوين غرب است. پس از انقلاب كبير فرانسه، ميل به وطنخواهي و آرمانهاي قومي در مليتها و اقليتهاي ديني، چون يهوديت، افزايش يافت؛ از اين رو صهيونيسم را نميتوان فرزند درد و رنج يهوديان دانست؛ بلكه اگر به يهويان آزار و آسيبي نيز نميرسيد، باز هم تولد صهيونيسم بر پاية رشد ناسيوناليسم غربي اجتنابناپذير بود. هرتصل نيز با بيان اين «مسأله تشكيل حكومت يهودي بيش از آن كه مسألهاي مذهبي يا اجتماعي باشد، مسألهاي ملي است»، بر تأثير فزايندة مليگرايي در خلق صهيونيسم تأكيد ميورزد؛ همچنين «مارتين بوبر»، يكي از بزرگترين مناديان يهود در قرن حاضر، بر ويژگي ناسيوناليستي صهيونيسم اشاره ميكند. افزون بر اين، «آلبرت اينشتين» از زيانهاي گسترش ناسيوناليسم بر يهود بيمناك بود.[63]
اين اعتقاد كه يهوديت در روح جمعي و گروهي، زبان و دشمن و سرزمين مشترك ريشه دارد، همواره ميان يهوديان وجود داشته است؛ ولي يهوديان در گذشته به بهرهگيري از اين عناصر براي خلق دولت يهود قادر نبودهاند. سرانجام گروهي با تأكيد بسيار بر عناصر ناسيوناليستي يهود، زمينههاي ظهور صهيونيسم و تأسيس دولت يهودي را فراهمه آوردند؛ البته ظهور ليبراليسم كه ميل به آزادي و برابري را شدت ميبخشد، در بهبود وضع عمومي، اجتماعي و سياسي يهود ظهور ناسيوناليسم يهودي (= صهيونيسم) تأثير بسزايي داشته است.[64]
امروزه برخي انديشمندان، عناصري را كه يهوديان افراطي يا صهيونيسم، به عنوان عناصر تشكيل دهندة دولت يهود مطرح ميكنند، مورد ترديد جدي قرار دادهاند؛ زيرا:
1. صهيونيسم، جرياني غير ديني است؛ از اين رو نميتواند با تكيه بر عناصر سازندة دين، به حيات خود مشروعيت بخشد.
2. يهود، يك نژاد نيست، بلكه يك دين است؛ آن هم ديني كه پيروان پراكندهاش در هيچ نقطة جهان داراي اكثريت جمعيتي نبودهاند.
3. يهود، يك ملت نيست؛ زيرا يهوديان از عناصر تشكيل دهندة ملت، مانند زبان و دشمن مشترك برخوردار نيستند.
4. صهيونيسم با طرح قوم برگزيده بودن يهود در پي سلطه بر جهان است؛ در حالي كه برتري و برگزيدگي راستين نيز نميتواند وسيلهاي بر مشروعيت بخشيدن به رفتار سلطهگرايانه باشد.
5. اگر فلسطين قبلهگاه ويژة يهوديان است، پس چرا بيشتر يهوديان آن را نميشناخته و حتي دربارة موقعيت جغرافيايي آن نيز بياطلاع بودهاند؟
6. ناسيوناليسم صهيونيستي به شكلي افراطي درآمده است و بشر امروز به هيچرو پذيراي تحمل ناسيوناليستي نيست كه براي تحقق هدفهاي خويش، به كشتار، خشونت، ازدواج قومي و رفتار ناپسند دست ميزند.[65]
قوم برگزيده
تفسير و نگرش خاص صهيونيستها از ايدة قوم برگزيده به شكلهاي ذيل در پديد آمدن صهيونيسم دخالت داشته است:
1. بر اساس متون ديني يهودي، يهود قوم برگزيدة خداوند است؛ زيرا خدا به بنياسرائيل وعدة حكومت از نيل تا فرات را داده است. اين آموزه، تفسير كلام خداوند به حضرت ابراهيم(ع) است كه فرمود:
«به اخلاف تو، اين سرزمين، از رود مصر تا شط بزرگ [يعني] شط فرات را اعطا ميكنم.»
در واقع كتاب مقدس يهوديان، آنان را «قومي كه خداوند كيفرشان داده و در همان حال برگزيده است» معرفي ميكند؛ به ديگر سخن بر اساس متون ديني يهوديان، آنان عطية الاهي هستند و خداوند آنان را دوست ميدارد؛ از اين رو آنان را از ميان مردم زمين براي ادارة حكومت جهاني برگزيده است.[66]
انديشة مذكور در شرايط عادي و در وضعيت طبيعي به پديد آمدن صهيونيسم نينجاميده است؛ بلكه بزرگنمايي و سياسي كردن آن، زايندة صهيونيسم است؛ زيرا:
الف. هرتصل بنيانگذار صهيونيسم فردي غير مذهبي بود. وي اعتراف كرد كه آرا و عقايدش متأثر از مذهب يهودي نيست؛ بلكه او انسان بيديني است. در تأييد اين اعتراف، «يوري اونري» (uri Avnery) عضو سابق مجلس اسرائيل، بر اين نكته پاي فشرد كه بيشتر جمعيت اسرائيل، بيمذهب و حتي ضد مذهب هستند.[67]
ب. در تفسير برگزيده شدن قوم بنياسرائيل و اعطاي حكومت نيل تا فرات به آنان از سوي خداوند، دو نظريه مطرح است:
اول: وعدة فوق كه به بني اسرائيل داده شده، مربوط به زمانهاي گذشته است كه خانه به دوش بودهاند و پس از مدتي اين وعده (تشكيل دولت يهود) تحقق يافته است.
دوم: اين وعده مربوط به آينده است؛ بدين گونه كه يك منجي ظهور ميكند و يهوديان را به ارض موعود ميبرد؛ البته هنوز آن منجي ظهور نكرده است.[68]
2. يكي از دلايل ديگر يهوديان براي اثبات برگزيده بودن خويش، ويژگيهايي است كه به گمان آنان تنها در يهوديان وجود دارد. يهوديان گمان ميكنند كه شباهتي به ملل ديگر ندارند و نژادشان پاكترين و خالصترين نژادها است و به اين دليل در سراسر تاريخ از پذيرش حاكميت و سلطة هر سلطاني جز پروردگار عالم سرباز زدهاند. همچنين يهوديان برآنند كه قوم يهود ملتي بيمانند است و آنان نخستين مورّخان دنيا، تنها دارندگان فرهنگ مستقل در خاورميانه و جهان، گل سرسبد آفرينش، مردمي كوشا و توانا، نخستين كاشفان حكومت جهاني خدا، نژاد برتر و ملت مقدساند و به دليل برخورداري از اين ويژگيها، بر ديگران ميبالند و خود را شايسته حكومت مستقل يا مسلط بر جهانيان ميدانند.[69]
اگر هم بر فرض اين گمان و اعتقاد آنان درست باشد، به هيچ روي موجب پديد آمدن حقي براي تشكيل دولت يهود و سلطه بر جهان نميشود. افزون بر اين، تحقيقات نوين، نخست برخورداري يهوديان از ويژگيهاي مذكور را رد ميكند و در مرحلة بعد اگر فرض شود كه اين ويژگيها در يهود وجود دارد، اثبات وجود آنها در همة يهوديان ممكن نخواهد بود؛ چنان كه «سالوكو» ميگويد:
«خلوص و ناآلودگي مطلق [در يهود] وجود ندارد.»[70]
چگونه ميتوان پذيرفت كه آلودگي در يهود نيست؛ در حالي كه يكي از زمينههاي پديد آمدن صهيونيسم، نجات يهو از آلودگي نژاد است؟
از اين رو «سالوكو» به عنوان يك صهيونيست، يهودياني را كه زنان غير يهودي ميگيرند، سرزنش و نفرين ميكند و ميكوشد آنان را از اين كار گناه آلوده باز دارد.[71]
وعده خداوند
يهوديان مدعياند كه خداوند در كتابهاي ديني به آنان وعده داده است كه روزي فرزندان و بازماندگان قوم برگزيده و در همان حال پراكنده يهود از سراسر جهان را به دور كوه صهيونِ اورشليم گرد ميآورد و آنان را براي هميشه از آوارگي نجات ميدهد و در فلسطين ساكن ميكند. خداوند اين وعده را از سوي يك منجي الاهي محقق ميسازد؛ بنابراين نتيجه ميگيرند كه بازگشت يهوديان به ارض موعود، يك آرمان مذهبي و حاكي از علاقه آنان به فلسطين نيز نمايانگر تلاش يهوديان در همسانسازي سرنوشت همكيشان است.[72]
در اين زمينه صهيونيستهاي جايگاه مذهبي فلسطين يا سرزمين موعود را بسيار بالاتر از آن چه هست، نشان ميدهند و از آن بهرهبرداري سياسي ميكنند؛ به گونهاي كه «ژنرال موشه دايان» ميگويد:
«اگر كتاب مقدس به ما تعلق دارد و اگر خود را به عنوان امت ديني كتاب [مقدس] تلقي ميكنيم، بايستي تمامي سرزمينهاي كتاب [مقدس] را در تملك خويش داشته باشيم.»
و به عقيده «روژه گارودي»، ايگال امير به امر خداوند و گروه خود، يعني جنگاوران اسرائيل، اسحاق رابين را ترور ميكند؛ زيرا رابين بر خلاف عقايد ديني در پي آن بودند كه بخشي از سرزمين موعود (= كرانه غربي رود اردن) را به اعراب تسليم كند.[73]
در نقد اين عقيده ميتوان گفت: اگر وعدة بازگشت به سرزمين موعود، كلام وحي باشد، آن به معناي سرزميني جغرافيايي نيست؛ بلكه اعادة صهيون به يهود، اشاره به انعقاد نوعي پيمان با خداوند است؛ از اين رو به نظر ميرسد فلسطين هيچگاه سرزمين موعود يهودي نبوده است. شايد از اين رو است كه مجمع اصلاح يهوديت در 1264 ش./ 1885 م. اعلام كرد كه انتظار بازگشت به فلسطين را ندارد يا برخي از آنان گفتهاند: آمريكا و آلمان، صهيون يهوديان است: البته حذف كلمه صهيون در ادعية مذهبي نيز نشان از بيپايگي اين عقيده دارد كه صهيون در فلسطين است.[74]
بنابراين ادعاي صهيونيسم مبني بر اين كه صهيون در فلسطين است، درست نيست؛ زيرا صهيونيستها در اواخر قرن سيزدهم ش./ اوايل قرن بيستم م. فسلطين را پس از بررسي و رد مناطقي چون سورينام، كنيا، اوگاندا، قبرس، موزامبيك، آرژانتين، كنگو، آنگولا، طرابلس (ليبي) و صحراي سينا[75] به عنوان مكاني براي تأسيس حكومت يهود برگزيدهاند. نتيجه اين كه آنان حتي به اندازة يهوديان در انديشه فلسطين نبودهاند؛ همچنين اين كه صهيون براي صهيونيستها مهم نبوده و نيست، با اعتراف «لئو پنسكر» (Leo Pisker)، صهيونيست مشهور به اين كه «ما فقط به قطعه زميني نياز داريم كه ... اعتقاد به خدا و كتاب مقدس ... را به آن جا ببريم» و نيز با اين اعتراف هرتصل كه تلاش او براي تأسيس دولت يهودي، يك برنامه استعماري است، روشنتر ميگردد.[76]
افزون بر آن چه گذشت، زمينههاي ديگري نيز درزايش صهيونيسم دخيل بودهاند كه در ذيل به برخي از آنها اشاره ميشود.
الف. قصه دريفوس: وي (متوفي 1314 ش./ 1935 م.) افسر يهودي ارتش فرانسه بود كه در 1273 ش./ 1894 م. متهم به تحويل مدارك نظامي محرمانه و مهمي به آلمان شد. او در همين سال دستگير، محاكمه و به حبس ابد محكوم شد؛ ولي در 1278 ش./ 1899 م. تبرئه و در 1285 ش./ 1906 م. به خدمت فراخوانده شد. اين ماجرا از يك سو موج تازهاي از يهودآزاري و از سوي ديگر يهودگرايي را در اروپا شدت بخشيد؛ اگر چه ماجراي دريفوس نزاعي ميان گروههاي چپ و راست فرانسه تلقي ميشد، ولي صهيونيسم، آن را به عنوان يكي از مظاهر آزار و ستم بر يهوديان مطرح كرد. همين ماجرا، اثري عميق بر افكار هرتصل گذاشت؛ به گونهاي كه وي را به يافتن راه حلي اساسي براي رهانيدن و نجات يهوديان از ظلم و ستم كشاند. در پي آن، وي طرح تأسيس يك كشور يهودي را به عنوان راه حلي براي نجات يهوديان از يهودآزاري در كتاب «يهود و دولت» خويش به دست داد.[77]
ب. نهضتهاي صهيونيستي: از ديگر زمينههاي ظهور صهيونيسم، تأسيس و تداوم فعاليتها و جنبشهاي صهيوني است. از مهمترين اين گروهها و جنبشها، گروه عشّاق صهيون و جنبش بيلو[78] بودند كه در نخستين سالهاي دهة 1260 ش./ 1890م. در روسيه پديد آمدند و به سرعت در كشورهاي ديگر گسترش يافتند.
جنبش بيلو، متأثر از آرا و نظريههاي پنسكر، رهبر عشاق صهيون بود؛ اما رنگ صهيونيستي بيشتري در مقايسه با عشاق صهيون داشت؛ به گونهاي كه نخستين مهاجرت گروهي به فلسطين از ابتكارات اين جنبش است. در مجموع، نتيجة تلاشهاي حدود پانزده سالة گروه عشاق صهيون و جنبش بيلو، ظهور هرتصل و نگارش كتاب «دولت يهود» است. هرتصل براي نيل به هدف تأسيس كشور يهودي، جنبشها و سازمانهاي پراكندة صهيونيستي را در كنفرانس بال، زير چتر سازماني واحد (= سازمان جهاني صهيونيسم) گرد آورد.[79]
ج. ملتي فرومايه: اروپاييان به يهوديان با نگاهي منفي مينگريستند. از نظر آنان، يهوديان موجوداتي پست، ملتي فرومايه، استثمارگران اصلي اقتصاد اروپا، ناتوان در همساني با ديگران، نژاد با زاد و ولد فراوان و عناصري فقير و انگل بودند و به عقيدة بالفور، آنان دشمناني بودند كه حضورشان در تمدن غرب به فلاكت آنان ميانجامد؛ بنابراي اروپاييان، تاب تحمل آنها را نداشتند و بر آن شدند تا يهوديان را از اروپا اخراج و در يك سرزمين خارجي مانند فلسطين ساكن كنند. در اين صورت يهوديان فقير و انگل با حراست از كانال استراتژيك سوئز به ابزار سودمند براي غرب مبدل ميشدند.[80]
د. ناهمزيستي: زندگي اجتماعي يهوديان در اروپا، با مشكلات و موانعي همراه بود. يكي از اين مشكلات و موانع اين بود كه يهوديان توانايي هماهنگي و همساني با جامعة غرب را نداشته و براي پاسداري از آداب، سنن و عقايد يهودي علاقهاي از خود نشان نميدادند و چون ناچار بودند، توان و نيروي خويش را در بهسازي، عمران و آباداني تمدن غرب ـ تمدني كه در آن عنصري بيگانه بودند ـ به كار گيرند، هيچگاه خشنود نبودهاند؛ از اين رو به سوي نظرية تأسيس دولت مستقل يهودي ـ كه ميتوانست آنان را از شر غرب رهايي بخشد ـ گرايش يافتند.[81]
ه. حفظ هويت ديني: در دوره رنسانس[82]و انقلاب صنعتي غرب، حصار زندگي گتويي يهوديان فرو ريخت. اين امر رويارويي و برخورد يهوديان با فرهنگ غير خودي و تضعيف عقايد ديني را در پي داشت و از قدرت پاسخگويي يهوديت به نيازهاي نوين مردم يهودي كاست؛ در نتيجه گروهي كه به ظاهر در پي حفظ هويت ملي و مذهبي يهود بودند، تحت تأثير عوامل گوناگون و به ويژه نفوذ استعمارگران، به سياسي كردن يهوديت، يعني آفرينش صهيونيسم پرداختند. در دستيابي به اين هدف، حفظ انسجام نسبي يهوديان و ممانعت از تفرقه آنها ضروري بود.[83]
و. تحولات اجتماعي غرب: تحولات اجتماعي در غرب پس از عصر نوزايي، به گسترش حقوق مدني و ترويج آزاديهاي سياسي و توسعة شعارهاي برابري و برادري همگاني انجاميد. اين موضوع به يهوديان امكان داد تا در پرتو فضاي ايجاد شده به تقويت عناصر ناسيوناليستي يهوديت، همچون: نژاد، خون، مذهب، وطن و زبان يهودي بپردازند؛ براي نمونه بسط و رشد آزادي سياسي سبب دست كشيدن يهوديان آلماني از زبان محلي «يديش» و روي آوردن به زبان عبري گرديد. خلاصه اين كه بهرهگيري از عناصر ناسيوناليستي براي خلق صهيونيسم در پرتو گسترش حقوق مدني غربي به وقوع پيوست.[84]
ز. شكست دشمن: تجزيه و نابود سازي امپراتوري عثماني از اهداف استعمارگران بود؛ زيرا تجزية يك امپراتوري مسلمان، افزون بر اين كه شكست دشمن و حريفي ديرينه به شمار ميرفت، بازار مصرف، مواد اوليه و موقعيت اقتصادي نويني را براي يكايك استعمارگران ـ «جورج گاولر» (George Gauler)، حاكم انگليسي استرالياي جنوبي، فلسطين به عنوان محور، مركز عصب و قلب دنيا است؛ بنابراين تصرف و تصاحب آن از سوي هر يك از كشورهاي رقيب، ضربهاي هولناك بر پيكر بريتانيا وارد ميكرد.[85]
ح. انديشة ملت ارگانيك: ترويج انديشة ملت واحد، درباروري صهيونيسم سهيم بوده است. در ترويج و تزريق اين انديشه، كساني مانند: «اسحاق نيوتن» (Issac Newton) و «روسو» (Rousseau) داراي سهم بزرگي هستند. در نوشتههاي «كانت» (Kant) و «فيخته» (Fichte) نيز يهوديان به عنوان يك ملت انداموار (ارگانيك) يا واحد معرفي شدهاند. كوششهاي آنان به نگارش كتاب سرزمين جلعاد (چاپ 1259 ش./ 1890 م.) و تولد سرود هاتيكوه (Hatikvah) به معناي اميد منجر شد كه اولي بر لزوم اسكان يهوديان در يك سرزمين معين پاي ميفشرد[86] و دومي بر حركت صهيونيسم به سوي فلسطين.[87]
بديهي است عوامل ديگري همچون: نقش مهاجرتهاي يهوديان به نقاط گوناگون جهان، تحريف متون ديني و سكوت روحانيان مذهبي و نيز خاموشي و بيتفاوتي مسلمانان و حكومتهاي اسلامي در پديد آمدن صهيونيسم را نبايد به فراموشي سپرد.
تا كنفرانس بال در 1277 ش./ 1898 م. زمينههاي ذهني و فكري انديشة يك دولت صهيونيستي فراهم آمد. پس از آن حركتهاي عملي و عيني قابل توجهي از سوي صهيونيستها براي تأسيس يك دولت يهودي آغاز و به انجام رسيد كه به برخي از مهمترين آنها ميپردازيم:
منشورگرايي
فاصلة زماني ميان كنگرة اول (1276 ش./ 1897 م.) تا كنگرة هشتم (1276 ش./ 1907 م.) صهيونيستها، مرحلة نخست ديپلماسي صهيونيستي در نيل به تشكيل دولت يهودي را در بر ميگيرد كه طي آن، تلاشهاي ديپلماتيك وسيعي براي اجراي اعلامية كنفرانس بال (The Bale Declaration conference) صورت گرفت. به اين دوره ـ كه به تلاش براي كسب مجوز (منشور) از سلطان عثماني به منظور تأسيس يك دولت يهودي در فلسطين محدود شد ـ «دوران منشور» و به طرفداران آن، «منشورگرايان» لقب دادهاند.[88]
اعلامية كنگره بال كه از يك مقدمه و چهار ماده تشكيل ميشد، تأسيس كشوري يهودي در فلسطين را هدف صهيونيسم اعلام كرد. كنفرانس مزبور براي تحقق اين اهداف، راههاي ذيل را پيشنهاد كرد.
1. تسريع [در] مستعمره كردن فلسطين از سوي كارگزاران كشاورزي و صنعتي يهود به روال مناسب.
2. سازماندهي و گردآوري تمامي يهوديان به وسيلة مؤسسات خاص محلي و بينالمللي، متناسب با قوانين كشور.[89]
3. تقويت و بارور كردن احساسات و وجدان ملّي يهود.
4. برداشتن گامهاي مقدماتي مورد لزوم جهت كسب رضايت حكومت [عثماني] براي رسيدن به هدف صهيونيسم.[90]
ماده اول و چهارم اعلامية بال، لزوم دست زدن به اقدامات ديپلماتيك را برايتحقق هدف تشكيل دولت يهودي مورد تأكيد قرار داد؛ البته پيش از برپايي كنفرانس بال، فعاليتهاي سياسي چندي براي قانع ساختن سلطان عثماني به منظور مهاجرت يهوديان به فلسطين به عنوان بستر لازم براي برپايي دولت يهودي صورت گرفت؛ از آن جمله:
الف. گروهي از عشّاقصهيون در 1260 ش./ 1881 م. ازدولت عثماني خواستند كه به يهوديان اجازة مهاجرت به فلسطين داده شود.
ب. لاورنس اليفانت (Laurence Oliphant)، صهيونيست انگليسي در 1261 ش./ 1882 م. از طريق سفير آمريكا در عثماني، از سلطان عثماني، سفر و مهاجرت يهوديان به فلسين را تقاضا كرد.
ج. سر ساموئل مونتاگو (Sir Samuel montagu)، صهيونيست سرمايهدار انگليسي در 1272 ش./ 1893م. تقاضايي را با امضاي مسوولان اجرايي و دبيران شاخههاي عشّاق صهيون، براي سلطان عثماني فرستاد كه در آن، خواهان لغو ممنوعيت مهاجرت يهوديان به فلسطين و خريد زمين از سوي آن دولت شد.
د. همچنين هرتصل در 1275 ش./ 1896 م. و برخي ديگر از رهبران انگليسي صهيونيسم، مانند اسرائيل زانگويل «Israel Zangwill» و هربرت بنت ويج «Herbert Bentwich» به پايتخت كشور عثماني مسافرت و خواستههاي صهيونيسم را مطرح كردند؛ اما سلطان عبدالحميد همة درخواستهاي مذكور را رد كرد.[91]
پس از آن كه اقدامات سياسي هرتصل و ديگر رهبران صهيونيسم در جلب نظر مساعد سلطان بي نتيجه ماند، آنان كوشيدند تا حمايت عملي دولتهاي غربي را از تلاشهاي ديپلماتيك خويش به دست آوردند. ويليام دوم ـ قيصر آلمان ـ نخستين رييس يك كشور اروپايي بود كه مورد استفاده و بهرهبرداري صهيونيستها براي جلبنظر سلطان عثماني قرار گرفت؛ ولي اين بار نيز صهيونيستها پاسخي دلخواه از سلطان دريافت نكردند. در برابر، قيصر آلمان آنان را مورد حمايت مالي و سياسي دولت خويش قرار داد. ملاقات هرتصل در 1280 و 1281 ش./ 1901 و 1902 م. با سلطان نيز نتيجهاي در پي نداشت؛ از اين رو صهيونيستهاي بيش از گذشته از دستيابي به فلسطين از طريق تلاشهاي سياسي نااميد و سرخورده شدند؛ از اين رو انديشة مهاجرت به مكاني غير از فلسطين[92] يا «صهيونيسم بدون صهيون» مطرح شد. با اين همه، سه سال پس از مرگ هرتصل (1286 ش./ 1907 م.)، همچنان تلاشهاي ديپلماتيك براي تأسيس يك دولت يهودي ادامه يافت.[93]
عملگرايي (Pragmatism)
مرحلة دوم ديپلماسي صهيونيستي، از 1286ش./ 1907 م. آغاز و در 1293 ش. 1914 م. به پايان رسيد. ديپلماسي جديد، همانند ديپلماسي پيشين فعال نبود؛ زيرا اقدامات عملي نيز براي نيل به هدف صهيونيستي به كار گرفته شد و اين موضوع به كاهش فعاليتهاي ديپلماتيك گذشته انجاميد؛ به ديگر سخن، از كنگرة هشتم صهيونيستي (1286 ش./ 1907 م.) اين انديشه كه «پيش از گرفتن منشور از سلطان عثماني، نبايد فعاليت عملي براي متسعمره ساختن فلسطين آغاز شود»، جاي خود را به ضرورت نفوذ و رخنة تدريجي و عملي بدون كسب مجوز در فلسطين، با هدف در دست گرفتن حيات اقتصادي به عنوان مهمترين راه براي استعمار كامل سپرد. چنين تحولي به معناي پايان عمر منشور گرايان به رهبري هرتصل و هوادارانش و آغاز حيات سياسي عملگرايان به رهبري كساني چون «حيم وايزمن» بود.[94]
افزون بر اين، از 1287 ش./ 1908 م. راه براي اجراي نقشههاي عملگرايان بيش از گذشته فراهم آمد؛ زيرا نخست اين كه عبدالحميد بن عبدالحميد، سي و چهارمين سلطان امپراتوري عثماني، در 1287 ش./ 1908 م. از سوي تركهاي جوان از سلطنت خلع شد و دوم با انقلاب تركهاي جوان و بركناري سلطان، تركهاي جوان ادارة كشور را در دست گرفتند؛ در حالي كه آنان حساسيتي به توسعهطلبي صهيونيستها نشان ندادند؛ بلكه به افزايش همكاري با آنان دست زدند و سوم، گسترش سياستهاي نژادگرايانة پان تورانيستي (پان تركيسم)، موجب توسعة نارضايتي اعراب عثماني و كاهش مشروعيت امپراتوري نزد آنان شد. چنين اوضاع و احوالي، موقعيتي مناسب براي اجراي نقشههاي صهيونيسم پديد آورد.[95]
مهمترين برنامة صهيونيستهاي عملگرا، اتخاذ و اجراي شيوهاي گام به گام براي افزايش مهاجرت يهوديان به فلسطين و فراهم آوردن شرايط اسكان آنان و سرانجام ساختن دهكدههاي يهودي به هم پيوسته و خلع يد و اخراج و راندن اعراب از ديار و كاشانة خويش بود. تحقق اين هدف، بدون خريد يا تصاحب زمين اعراب فلسطيني كه وسيلهاي كه براي فراهم ساختن غذا و اسكان به شمار ميرفت، امكانپذير نبو. به همين دليل سازمان جهاني صهيونيسم در 1288 ش./ 1919 م. «شركت توسعة ارضي فلسطين با مسووليت محدود» را پيريزي كرد كه بعدها به كارگزار اصلي خريد زمين براي صندوق ملي يهود مبدل شد. زمينهاي خريداري شده به هيچكس حتي يهوديان فروخته نميشد؛ بلكه به آنان اجاره داده ميشد؛ البته اجاره كنندگان، حق واگذاري به غير نداشتند.[96]
با وجود مخالفت اعراب شهرهاي اورشليم، نابلس، حيفا، طبريه، طبريه و ديگر مردم، صهيونيستها با كمك تركها و حمايت انگليس، زمينهاي بيشتري خريدند و حتي اجازة ثبت قانوني و رسمي آنها را نيز در 1292 ش./ 1913 م. از دولت عثماني دريافت كردند. صهيونيستها براي تثبيت و مشروعيت بخشيدن به اقدامات خود، به تأسيس دو روزنامه و چند مجلة عبري، احداث شهر تل آويو در 1288 ش./ 1909 م. ساخت مدرسه، دبيرستان و كالج حيفا در 1291 ش./ 1912 م. و مهمتر از همه به تشكيل گروه شبه نظامي «هاشومير»[97] در 1288 ش./ 1902 م. پرداختند و با كمك تركها آن را مسلح كردند. شعار اين سازمان شبه نظامي كه سهمي عمده در تأسيس اسرائيل داشت، اين بود:
«يهودا با خون و آتش سقوط كرد و باري ديگر با خون و آتش قيام خواهد كرد.»[98]
مليگرايي عربي و تركي
يكي ديگر از زمينههاي پيدايش اسرائيل، از هم گسستن پيوندها و وحدت اعراب و تركان است كه حاصل تأكيد روزافزون آنان بر ناسيوناليسم عربي و تركي بوده است، البته تدثير زيانبار ناسيوناليسم عربي بيش از ناسيوناليسم تركي بود؛ زيرا تركها به رغم پافشاري بسيار بر بسط مؤلّفههاي ناسيوناليسم تركي، به حفظ يكپارچگي امپراتوري علاقهمند بودند؛ اما تلاش آنان در تحميل فرهنگ و زبان تركي، اعدام برخي از رهبران جنبشهاي ناسيوناليستي عرب (چون سركوب رهبران ناسيوناليست دمشق و بيروت از سوي جمال پاشا)، ناتواني آنان در حفظ تماميت ارضي و دفاع از سرزمينهاي عربنشين (مانند اشغال ليبي و مراش توسط ايتاليا و فرانسه) و نيز گرايش به نهادهاي پيش از اسلام[99]، انديشة جدايي كامل از عثماني را در ذهن اعراب قوت بخشيد.[100]
ناسيوناليسم عرب از آغاز تا تكامل، اين ماحل را پشت سر گذارده است:
«در آغاز بيداري عرب نوعي پاسخ به سلطة نظامي امپرياليسم اروپا بر بخشهاي عربنشين عثماني [و واكنش عليه] سياستهاي غربي تنظيمات و شيوة استبدادي سلطان عبدالحميد بود... در مرحلة بعد ... خواستار اعطاي خودمختاري داخلي به اعراب و ايجاد حكومت غير متمركز [حكومت دو مليتي و دو نژادي ترك و عرب] بودند ... اما در مرحلة سوم كه با اجراي [گسترده] سياست پان توارنيسم و سركوب شديد اعراب و نيز آغاز جنگ جهاني و ضعف روز افزون عثماني در دفاع از قلمرو عربي همراه بود، ناسيوناليستهاي عرب به تدريج خواستار جدايي كامل از امپراتوري عثماني و استقرار يك حكومت واحد عربي ... شدند.»[101]
افزون بر اين تركان، و اعراب براي از ميدان به دركردن رقيب، خود را نيازمند به حمايت مالي و سياسي صهيونيستها و انگليسيها ميديدند. اين موضوع به تضاد رو به رشدي كه ميان اعراب و تركان پديد آمده و آنان را ناتوان ساخته بود، شدت بخشيد؛ تضادي كه زمينة رخنه و سوء استفادة صهيونيستها و حاميانشان را فراهم ميكرد. بهرهبرداريهاي صهيونيستها از اين وضعيت عبارت بود از:
1. پس از روي كار آمدن «انور پاشا»، نفوذ صهيونيستها در تركان افزايش يافت؛ به گونهاي كه يك سال بعد، از سيزده وزير كابينة «سعيد حليم پاشا»، چهار وزير كار و امور اجتماعي (پساريا افندي)، بازرگاني و كشاورزي (نسيم مازلياح)، پست و تلگراف (اوسقمان افندي) و دارايي (جاويد بيك) يهودي بودند؛ در حالي كه در همين كابينه، تنها يك وزير عرب (سليمان بستاني) حضور داشت. [102]
2. برخي از مسلمان عضو فراماسونري به انجمن مخفي (تأسيس 1254 ش./ 1875 م.) پيوستند كه نخستين تلاش سازمان يافتة ناسيوناليسم عربي عليه تركان عثماني بود. اين انجمن در برانگيختن حس عربيت و گسترش روحية ناسازگاري با پان تركيسم سهمي بسيار داشت. فراماسونري نيز به اعتراف صريح پروتكلهاي 1، 3، 5، 9، 10، 11، 12، 15 صهيون، ساخته و پرداختة يهوديت جهاني است؛ به علاوه دريافت مجوز ثبت قانوني زمينهاي خريداري شده از سوي يهوديان، بيش از پيش اعراب را به لزوم همكاري با انگليسيها و صهيونيستها سوق داد؛ از اين رو پيشنهاد اتحاد و همكاري ميان مسلمانان و يهوديان از سوي اعراب مطرح و مذاكراتي انجام شد؛ البته از 1292 ش./ 1913 م. صهيونيستها از همكاري با تركهاي جوان براي سركوب نهضت عربي خودداري كردند؛ زيرا به ادامة حمايت انگليس نيازمند بودند و انگليس براي از پاي درآوردن عثماني به نهضت عربي نيازمند بود.[103]
جنگ جهاني اول
جنگ جهاني اول با جنگ بزرگ، فرصتي طلايي[104] براي جنبش صهيونيسم بود؛ زيرا امپراتوري عثماني، يعني مهمترين مانع تأسيس دولت يهودي، فروپاشيد.[105] در مقابل، انگليس پر حرارتتر از گذشته به حمايت از خواستههاي نهضت صهيونيسم پرداخت.[106] اين حوادث تلخ را ميتوان با مروري بر برخي رويدادهاي دوران جنگ ـ كه در زير ميآيد ـ دريافت:
الف. در 1293 ش. 1914 م. انگليسيها مذاكراتي را با حسين، شريف مكّه[107] براي بسيج اعراب عليه تركان عثماني آغاز كردند و اين مذاكرات با آغاز جنگ جهاني اوّل با شدتي بيشتر يگيري شد. يك ماه پس از آغاز جنگ و اندكي پس از آغاز مذاكرات ميان انگلستان (مك ماهان) و اعراب (شريف حسين)، وايزمن با بالفور و تني چند از چهرههاي دولتي انگليس ملاقات كرد و حمايت آنان و دولت انگليس را از اهداف صهيونيستي به دست آورد.[108]
ب. در فروردين 1294 ش./ ژانويه 1915 م. «مك ماهان» موافقت دولتش را با خواستههاي «شريف حسين» اعلام كرد. در ماههاي مه و اوت (مرداد و آبان) روابط اعراب و تركان با اعدام 32 نفر از رهبران ناسيوناليسم عرب از سوي دولت عثماني بحرانيتر شد. «هربرت سموئل» (Herbert Samuel)، وزير صهيونيست دولت بريتانيا، از اين وضعيت براي تصويب طرحش در كابينة .
دولت، مبني بر ضرورت سيطرة انگليس بر فلسطين از راه يهودي كردن آن سود برد.[109]
ج. در مه 1295 ش./ 1916 م.دولتهاي انگليس و فرانسه، با انعقاد پيمان سري «سايكس پيكو» نقشة تقسيم بلاد عربي و منطقة آسيايي دولت عثماني را ترسيم كردند. در اين نقشه، فلسطين تحت سرپرستي يك گروه بينالمللي قرار ميگرفت. با اين حال، يك ماه بعد، شورش اعراب به فرماندهي «فيصل» فرزند شريف حسين، با تيراندازي، محاصره، اشغال پادگانهاي نظامي و تصرف شهرهاي مكه، طائف و جده وارد مرحلة جديد و حساس شد.[110]
د. در بهمن 1269 ش./ نوامبر 1917 م. اعلامية شصت و هفت كلمهاي بالفور مبني بر تصميم دولت انگليس براي ايجاد يك دولت يهودي در فلسطين صادر گرديد. مذاكرات صهيونيستها و انگليسيها ـ كه منجر به صدور اعلاميه مذكور شد ـ به دور از چشم متحدان[111] انگليس (فرانسه و اعراب) صورت ميگرفت؛ در حالي كه در همان زمان، فرانسه با ادامة همكاري و اعراب با اشغال مناطقي چون عقبه، وفاداري خود را براي تداوم اتحاد با انگليس و پيروزي متفقين[112] به نمايش گذاشته بودند.[113]
ه. انگليس به رغم وعدههاي گذشته، دو ماه پيش از متاركة جنگ (1297 ش./ 1918 م.) به يك گروه صهيونيستي به رياست «وايزمن» اجازة باديد از فلسطين را داد و بيدرنگ پس از آن، ادارة فلسطين را به يك حكومت نظامي تحت رياست «ژنرال اللنبي» سپرد. با اين حال در ماه نوامبر / بهمن با ارسال تلگرافي به شريف حسين و صدور بيانية مشترك با فرانسه، همچنان به اعطاي استقلال به اعراب تأكيد ورزيد.[114]
حاصل حمايتهاي بيدريغ انگيس از صهيونيستها، افزايش شمار يهوديان مهاجر به فلسطين بود كه از 5% در 1279 ش./ 1897 م. به 10% در 1297 ش./ 1918 م. يعني به رقم 56000 نفر رسيد. از ديدگاه صهيونيسم، افزايش جمعيت يهوديان در فلسطين براي تشكيل دولت يهودي امري اجتنابناپذير بود.[115]
پيمان سايكس ـ پيكو
در تير 1293 ش./ آوريل 1914 م. نخستين[116] دور ملاقات و مكاتبات ميان انگليسها و عربهاي مخالف عثماني صورت گرفت كه نتيجة آن، آغاز مكاتبات هشتگانة[117] «شريف حسين» و «مك ماهان» بود؛ اما انگليس بدون توجه به تعهدي كه دربارة كمك به تكيل حكومت مستقل عربي پذيرفته بود، مذاكرات محرمانهاي را نخست با فرانسه (دي 1294 ش./ اكتبر 1915 م.) و سپس با روسيه و فرانسه (خرداد 1295 ش./ 1916 م.) آغاز كرد كه سرانجام به دستيابي انگليس و فرانسه به يك فرمول موقت (ارديبهشت 1295 ش./ فوريه 1916 م.) و سپس تصويب فرمول داريم (پيمان سايكس پيكو) ميان سه كشور روسيه، انگليس و فرانسه دربارة تقسيم بلاد عربي امپراتوري عثماني انجاميد.[118]
جزئيات توافق سايكس ـ پيكو در خرداد، تير و مرداد 1295 ش./ مارس، آوريل و مه 1961 م. به تصويب دولتهاي روسيه، فرانسه و انگليس رسيد و در دي / اكتبر همان سال و نيز طي سالهاي 1296 و 1297 ش. 1917 و 1918 م. تغييرات و اصلاحاتي در آن از سوي دول مزبور انجام شد؛ اما در مجموع، اين تواقنامه ـ كه حاصل يازده نامة رسمي و اقدامات ديپلماتيك سه كشور بود ـ داراي دوازده مادّه است. طرح نخستين (فرمول موقت پيمان) از سوي «سر مارك سايكس» نمايندة پارلمان و معاون وزير جنگ انگليس و «جورج پيكو» كنسول فرانسه در بيروت فراهم آمد؛ ولي مبادلة اسناد و همچنين تغييرات بعدي آن از سوي «سازوف» (Sazonov)، «سر ادواردگري» (Sir Edward Grey)، «پالئولوگ» (Paleologue) و ...، يعني نمايندگان سياسي سه كشور انجام شد.[119]
بر اساس موافقتنامة سايكس ـ پيكو، جهان عرب به چند بخش تقسيم و هر بخش به كشوري بزرگ واگذار شد:
1. اردن، جنوب عراق و سوريه تا مرزهاي ايران و خليج فارس و نيز بنادر عكّا و حيفا به انگليس واگذار شد.
2. قسمت اعظم سوريه، نوار شمالي عراق، بخشهايي از آناتولي جنوبي در اختيار دولت فرانسه قرار گرفت.
3. آناتولي شرقي و بخش وسيعي از شمال كردستان به روسيه سپرده شد.
4. تمام سرزمين فلسطين، جز بنادر عكّا و حيفا، منطقهاي بينالمللي دانسته شد.[120]س
پيمان سايكس پيكو، كه طراحي كامل از قراردادهاي گذشتة دولتهاي استعمارگران براي تجزية عثماني و نيز مشهورترين، مهمترين و شايد مؤثرترين آنها به شمار ميرفت، با وعدههاي همزمان ارضي بريتانيا به اعراب و صهيونيسم، سر ناسازگاري داشت؛ زيرا به صهيونيتها وعده دادند كه سرزمين فلسطين وطن ملّي آنان خواهد شد و به شريف مكه اطمينان دادند كه گرايشهاي ملّيگرايانة اعراب نيز به نوبة خود به رسميت شناخته خواهد شد؛ اما اين تناقض به نفع صهيونيستها پايان يافت؛ زيرا در شرايط پس از جنگ چهاني اوّل و فروپاشي امپراتوري عثماني، صهيونيستها بيش از اعراب براي سياستهاي استعماري انگليس سودمند بودند؛ چنان كه پيشتر هرتصل، با اين پندار كه «ما ميتوانيم بخش ديوار دفاعي اروپا در برابر آسيا باشيم، ما پاسدار تمدن در برابر بربريت خواهيم بود.» اين موضوع را پيش بيني كرده بود. به هر حال، قراردادهايي چون سايكس ـ پيكو، راه حلّي پذيرفته شده براي طرفهاي ذينفع به ارمغان نياورد؛ بلكه بخش مهمي از ريشههاي منازعات بعدي و فعلي خاورميانه را در خود پرورانيد.[121]
اعلاميه بالفور
صدور اعلامية بالفور، كه در تولّد دولت يهودي ـ صهيونيستي اسرائيل سهمي بسيار داشت ناشي از اشتراك منافع صهيونيستها و انگليسيها بود؛ زيرا از ك سو انگليس براي حفظ منافع خويش در كانال سوئز[122] و مصر و به پاس قدرداني از كمكهاي مادي و معنوي يهوديان جهان به انگليس و اهداف جنگي آن كشوردر جنگ جهاني اول و در پاسخ به تلاشهاي يهوديان آمريكا براي پيوستن آن كشور به انگليس در جنگ بزرگ و به منظور كسب حمايت يهوديان روسيه براي جلوگيري از تسليم شدن آن كشور به متحدين[123] و نيز براي خنثي كردن توطئه آلمان در جذب و جلب پشتيباني صهيونيسم و سرانجام براي قدرداني از خدمات وايزمن[124] در پيشبرد اهداف جنگي دولتهاي متفق، به حمايتي جدي از هدفها و خواستههاي صهيونيستي پرداخت.[125]
از سوي ديگر، در جريا جنگ جهاني اول، اميد صهيونيستها به مستعمره كردن فلسطين از راه امپراتوري عثماني و آلمان از آن رو كه آن دو كشور به تحقق خواستههاي صهيونيسم علاقهاي نشان نميدادند، به يأس مبدل شد.
«به اين مناسبت صهيونيستها در پي آن بودند تا به جانب قدرتي جهتگيري كنند كه در صورت سقوط عثماني، نقش عمدهاي در تصميمگيري براي سرزمينهاي عرب به ويژه فلسطين داشته باشد. اين قدرت از نظر جنبش صهيونيسم، امپرياليسم بريتانيا[126] بود.»[127]
در كنار اين تحول نظري و ذهني، عملاً اقداماتي چند صورت گرفت كه هر يك در تدوين و تسريع صدور اعلامية بالفور مؤثر افتاد؛ براي نمونه:
1. روزنامة منچستر گاردين، در سر مقالة بهمن 1291 ش./ نوامبر[128] 1915 م. ضرورت تولد دولتي متحد انگليس در منطقة خاورميانه را كه «نقش خط مقدم [در دفاع] از آبراه سوئز و مصر را بازي كند» متذكر شد، اين مقاله تأكيد ميكند:
«تنها ملّتي كه ميتواند چنين دولت متحدي را برپا كند، ملّت يهود است.»[129]
2. در دي 1295 ش./ اكتبر 1916 م. وايزمن در يادداتي رسمي، طرحي را به نام «حكومتي جديد در فلسطين طبق اهداف صهيونيسم» به وزارت امور خارجه انگليس ارائه داد. اين يادداشت ـ كه خواهان به رسميت شناختن موجوديت يهوديان مقيم فلسطين، اعطاي خودمختاري آموزشي، ديني و ... به آنان و نيز تشكيل يك شركت يهودي براي عمران و استعمار فلسطين بود ـ پايه و اساس مذاكرات انگليس و سازما صهيونيسم جهاني دربارة آينده فلسطين قرار گرفت.[130]
3. در فروردين 1296 ش./ ژانويه 1917 م. ايزمن با سايكس[131] و در ارديبهشت 1296 ش./ فوريه 1917 م. رهبران صهيونيسم با دولت ديويد جورج[132] و بالفور و سايكس ملاقات كردند. اين ملاقاتها آغاز مباحثي بود كه به صدور اعلامية بالفور انجاميد.[133]
4. در مهر 1296 ش./ ژوئيه 1917 م. صهيونيستها پيشنويس پيشنهادي را كه مبناي اعلامية بالفور قرار گرفت، به وزير امور خارجة انگليس تسليم كردند. در اين پيشنهاد، دولت انگليس «اعطاي خودمختاري داخلي به ملّيت يهود در فلسطين، آزادي مهاجرت يهوديان و تأسيس يك شرك مستعمرهسازي ملّي يهود را به منظور اسكان مجدد يهوديان و توسعة اقتصادي كشور لازم و ضروري دانسته بود.»[134]
سرانجام لرد آرتور جيمز بالفور وزير امور خارجة انگليس در دولت ديويد لويد جورج، نامه و اعلاميهاي خطاب به «بارون ادموند جيمز روچيلد» ثروتمند يهودي و سرپرست فدراسيون صهيونيسم در انگليس صادر كرد. در بخشي از اين اعلاميه آمده بود: «دولت اعلا حضرت تأسيس يك موطن ملّي براي مردم يهود در فلسطين را به ديدة مساعد مينگرد و بهترين تلاشهاي خود را براي تسهيل وصول به اين هدف به كار ميبرد.»[135]
اعلامية بالفور به رغم اين كه به دلايل گوناگوني مانند تناقض با تعهدات انگليس در برابر اعراب و تعارض با قرارداد سايكس ـ پيكو داراي اعتبار قانوني نبود و نيز با وجود مخالفتهاي عربي (چون مخالفت هفت شخصيت عربِ ساكن قاهره) و غربي (چون مخالفت مجلس اعيان و عوام انگليس) در توافقنامة فروردين 1298 ش./ ژانويه 1919 م. امير فيصل ـ فرزند شريف حسين ـ و دكتر وايزمن و در كنفرانس تير 1299 ش./ آوريل 1920 م. سان ريمو ـ شوراي عالي متفقين ـ و در قرار داد آبان 1299 ش./ اوت 1920 م. سورس (Severs) ـ منعقده ميان تركيه و متفقين ـ و سرانجام در مهر 1301 ش./ ژوئيه 1922 م. در مقدمه حكم قيمومت انگليس بر فلسطين از شوراي جامعة ملل مورد تأييد و تأكيد قرار گرفت. بدين سان، يكي ديگر از سنگ بناهاي نخستين پيدايش اسرائيل نهاده شد.[136]
پيمان ورساي
كنفرانس صلح در فروردين 1298 ش./ ژانويه 1919 م. در ورساي ـ شهري در 23 كيلومتري جنوب پاريس ـ تشكيل شد. در شهريور / ژوئن همان سال، پيمان تأسيس جامعة ملل در كنگرة صلح ورساي به امضا رسيد. بر اساس مادة 22 اساسنامة جامعة ملل، مستعمرات متحدين تحت قيمومت دول متفق قرار گرفت؛[137] زيرا به عقيدة مؤسسان جامعة ملل، سكنة آن نقاط مردماني بودند كه در اوضاع سخت عصر حاضر توانايي اداره كردن خود را نداشتند. اقوام تابع امپراتوري عثماني نيز به درجهاي از ترقي رسيده بودند كه ممكن بود آنها را به گونة موقت، به عنوان ملّتي مستقل شناخت به شرط آن كه نصايح و كمك يك دولت قيم، راهنماي ادارة آنها گردد تا زماني كه خود، قادر به ادارة خويش شوند.[138]
اختلاف انگليس و فرانسه دربارة توافقنامة سايكس ـ پيكو (دربارة چگونگي ادارة فلسطين از سوي يك رژيم بينالمللي) و چگونگي اجراي اعلامية بالفور (دربارة وعدة يك موطن و كشور يهودي در فلسطين) به برپايي اجلاس شوراي عالي متفقين در خرداد 1298 ش./ مارس 1919 م. در سان ريمو انجاميد. سرانجام پس از مذاكرات فراوان در تير 1299 ش./ آوريل 1920 م. بار ديگر دربارة بخشهاي عربي امپراتوري عثماني تصميمگيري شد كه بر اساس آن، سوريه و لبنان تحت سرپرستي فرانسه و عراق و فلسطين به شرط اجراي وعدة بالفور در قيمومت انگليس قرار گرفتند.[139]
بر پاية معادة سور، دولت عثماني تصميمات كنفرانس سان ريمو دربارة بلاد عربي را پذيرفت. پذيرش و امضاي اين معاده از سوي سلطان عثماني، خشم جمعي از افسران و مليگرايان ترك، از جمله مصطفي كمال (بعدها آتاترك) را برانگيخت. آنان در مخالفت با معاهده سور، با يونان كه بر اساس اين معاده به امتيازاتي دست يافته بود، به جنگ پرداختند. نتيجة جنگ، عزل و خلع خليفة عثماني در بهمن 1301 ش./ نوامبر 1922 م. امضاي عهدنامة لوزان (Lauzanne) با متفقين در مهر 1302 ش./ جولاي 1923 م. و تأسيس جمهوري تركيه و نابودي امپراتوري عثماني (دي 1302 ش./ اكتبر 1923 م.) از سوي آتاترك و هوادارانش بود. متفقين در عهدنامة لوزان، با متفقين در مهر 1302 ش./ جولاي 1923 م. و تأسيس جمهوري تركيه و نابودي امپراتوري عثماني (دي 1302 ش./ اكتبر 1923 م.) از سوي آتاترك و هوادارانش بود. متفقين در عهدنامة لوزان، قيمومت خود را بر فلسطين، عراق، شام (لبنان و سوريه) حفظ كردند و زمام امور حجاز و ماوراي آن (عربستان سعودي فعلي) نيز به خاندان شريف حسين سپرده شد.[140]
ماده 22 ميثاق جامعة ملل، مصوب 1298 ش./ 1919 م. كشورهايي را كه قرار بود در قيمومت قرار گيرند، تعيين كرد و دولتهاي قيم نيز در شوراي عالي نيروهاي متفق (تأسيس 1299 ش./ 1920 م.) مشخص شدند. شرايط قيمومت نيز از سوي شوراي جامعة ملل در مهر 1301 ش./ ژوئيه 1922 م. تصويب شد و از آذر 1302 ش./ سپتامبر 1923 م. به مرحلة اجرا درآمد كه بنا بر آن، فلسطين به طور رسمي در قيمومت انگليس قرار گرفت و اين، شامل بيشتر خواستة صهيونيستها در آن زمان بود.
«سازمان جهاني صهيوني در يادداشت مورخه [ارديبهشت 1298 ش./ فوريه 1919 م.] كه به كنفرانس صلح در پاريس تسليم نمود، خواستها و آرزوهاي خود را با توجه به آيندة فلسطين بر شمرده بود. مهم اين است كه بسياري از پيشنهادهاي اين يادداشت، پس از تجديد نظر، در طرح حكم قيمومت فلسطين ... گنجانده شد ... و پس از تجديد نظرهاي بيشتر، به وسيلة شوراي جامعة ملل تصويب گرديد ... دولت بريتانيا با در دست داشتن حكم قيمومت و با استفاده از قدرت امپراتوري خود و تأييدنيروهاي صهيوني، اعلامية بالفور را بر خلاف ميل و عليرغم مخالفت مردم بومي فلسطين در اين كشور اجرا كرد ... سيستم قيمومت به طور مؤثر تنها در فلسطين به مرحلة اجرا درآمد ... يكي از اهداف عمدة قيمومت ... اجراي ... طرح اعلامية بالفور [بود كه] در مقدمة ... [حكم قيمومت] مورد تأييد قرار گرفت ... با تصويب قيمومت ... كشمكش اعراب فلسطيني و صهيونيسم بر سر فلسطين آغاز گشت.»[141]
سيستم قيمومت
گر چه نظام قيمومت انگليس بر فلسطين در 1301 ش./ 1922 م. به تصويب رسيد و از 1302 ش./ 1922 م. به مرحلة اجرا درآمد؛ ولي انگليسيها از 1297 ش./ 1918 م. بر فلسطين سلطه داشتهاند. رفتار دولتمردان انگليسي در زمان قيمومت، در مجموع، زمينههاي تأسيس اسرائيل را پديد آورد و حتي در دهة نخست حاكميت و قيمومت (1307 ـ 1297 ش./ 1928 ـ 1918 م.) آنان دست به كارهايي زدند كه صهيونيستها را براي دستيابي به آرزوهاي خويش مدد رساندند؛ از جمله:
1. تشويق مهاجرت يهوديان به فلسطين.
2. تسهيل فروش زمينهاي اعراب به يهوديان.
3. ايجاد سازمانهاي اجتماعي و اقتصادي يهوديان در فلسطين و جلوگيري از تشكل اعراب در برابر اين سازمانها.
4. آموزش نظامي يهوديان از سوي افسران انگليسي.
5. تشويق سرمايهگذاري به نفع صهيونيستها در فلسطين از سوي سرمايهداران آمريكايي و انگليسي.
همچنين آنان با انتصاب «سر هربرت سموئل»، صهيونيست مشهور و يكي از طراحان اعلامية بالفور، به عنوان كميسر عالي انگليس بر فلسطين، به اجراي خواستههاي صهيونيستها بسيار مدد رسانيد. مخالفتهاي ديپلماتيك، قيامها (مانند تير 1299 ش./ آوريل 1920 م.) تظاهرات و اعتصابات عمومي اعراب فلسطيني (چون خرداد 1304 ش./ مارس 1925 م.) مانعي براي اجاي نقشههاي نگليسي پديد نياورد.[142]
در دورة دوم قيمومت (1317 ـ 1308 ش./ 1938 ـ 1929 م.) اختلاف مسلمانان و يهوديان بر سر ماكليت ديوار ندبه، به وقوع شورشهايي گسترده در 1308 ش./ 1929 م. منجر شد. كميسوين انگليس بررسي كنندة اين حوادث، ارسال نيروهاي اضطراري به فلسطين و تقويت سازما پليس را توصيه كرد. چند سال بعد، موج جديدي از مهاجرت يهوديان به فلسطين آغاز گرديد كه صهيونيستها را در نيل به افزايش جمعيت و تأسيس دولت يهودي كمك كرد.
انگليسيها به رغم جانبداري جامعة ملل از خواستههاي عرب و نيز دگرگون شدن مبارزة ضد يهودي و انگليسي اعراب از مخالفتهاي مسالمتآميز به قيام مسلحانه و همچنين نياز به كسب حمايت اعراب در جنگ احتمالي آينده عليه متحدين و بينتيجه كردن تلاشهاي متحدين در اين باره، حاضر به پذيرفتن خواستههاي فلسطيني نشد.[143]
«در سومين دورة حكومت قيمومت در فلسطين [1327 ـ 1318 ش./ 1948 ـ 1939 م.] كه با جنگ جهاني دوم همزمان بود، انگلستان براي حفظ منافع خود در جنگ و جلب حمايت اعراب، به تدريج از تقويت صهيونيستها دست كشيد و سعي كرد ميان دو گروه متخاصم در فلسطين نوعي سازش ايجاد كند. در اين دوره، صهيونيستها، كه بيمهري انگلستان را [با انتشار كتاب سفيد در 1318 ش./ 1939 م. و اجراي مفاد آن يعني محدوديت مهاجرت و خريد زمين از سوي يهوديان] مشاهده ميكردند، به سوي قدرت نوظهور جهاني يعني ايالات متحدة آمريكا روي آوردند.»[144]
آمريكاييان براي گسترش نفوذ و همچنين براي برخورداري از حمايتهاي مالي و سياسي صهيونيستهاي آن كشور، به پشتيباني از خواست صهيونيستها و تجهيز گروههاي تروريستي براي گسترش فعاليتهاي ضد فلسطيني و انگليسي پرداختند و شبهنظاميان يهودي، با بهرهگيري از خلاء تبعيد رهبران فلسطيني و حمايت آمريكا، به منافع انگليس و اعراب آسيب رسانيدند.
«بدين خاطر، بوين (Bewin) [وزير امور خارجه انگلستان] در ... [ارديبهشت 1326 ش./ فوريه 1947 م.] در جلس عوام اعلام كرد كه نظام قيمومت قادر به حل مسألة فلسطين نيست؛ زيرا يهوديان تقاضاي پذيرش ميليونها مهاجر را دارند و اين به زبان عرب است ... [به اين جهت] انگلستان در حل مسأله به بن بست رسيده و دولت اعلي حضرت تصميم گرفته است كه كل قضيه را به سازمان ملل متحد ارجاع دهد.»[145]
قيمومت انگليس بر فلسطين، از آن رو كه حقوقي ويژه براي يهوديان فراهم آورد، به سيل مهاجرت يهوديان انجاميد؛ ولي در برابر، به افزايش سطح رفاه و پيشرفت زندگي مردم بومي منجر نشد؛ همچنين شيوة رفتار انگليس در دوران قيمومت، مغاير با مفاد اعلامية بالفور و محتواي حكم قيمومت جامعة ملل بود و حتّي بر خلاف حكم قيمومت ـ دولت قيم از ارائة خدماتي كه براي آنها حكم قيمومت دريافت كرده بود ـ ناموفق ماند.[146]
طرح تقسيم
در مهر 1324 ش./ ژوئيه 1945 م. حزب كارگر ـ كه علاقة كمتري به ادامة سلطة امپراتوري انگليس بر جهان نشان ميداد ـ در انتخابات آن كشور به پيروزي رسيد.[147]
اين حزب در بهمن / نوامبر همان سال، با تشكيل يك كميسيون آمريكايي ـ انگليسي موافقت كرد و اين كميسيون خواستار جانشيني قيمومت سازمان ملل متحد بر قيمومت انگليس شد. در مهر / ژوئيه سال بعد، انگليس پيشنهاد تقسيم فلسطين به دو ايالت عرب و يهود را مطرح ساخت. در 1326 ش./ 1947 م. سازمان صهيونيسم جهاني نيز پيشنهادي مشابه را تصويب كرد؛ اما همة اين طرحها به سبب مخالفت برخي جناح هاي ذي نفع به كنار گذاشته شد؛ بنابراين انگليس در تير 1326 ش./ آوريل 1947 م. تصميم خود مبني بر واگذاري مسألة فلسطين به سازمان ملل متحد را به آن سازمان اعلام كرد.[148]
سازمان ملل متحد پس از دريافت درخواست رسمي دولت انگليس، كميتهاي به نام «كميتة ويژة سازمان ملل متحد دربارة فلسطين» با يازده عضو، مركز از كشورهاي استراليا، كانادا، چكسلواكي، گواتملا[149]، هند، ايران، هلند، پرو[150]، سوئد، اروگوئه[151] و يوگسلاوي تشكيل داد. اين كميته در آذر 1326 ش. / 1947 م. دو طرح براي حل مسألة فلسطين به شرح ذيل پيشنهاد كرد:
اول: سه عضو كميته، شامل كشورهاي ايران، هند و يوگسلاوي، به تأسيس يك حكومت فدرال مركب از دو حكومت عربي و يهوديت به مركزيت اورشليم با اقتصاد واحد و مشترك رأي دادند. (طرح اقليت)
دوم: در برابر، بيشتر اعضاي كميته، ايجاد دو دولت عربي و يهودي مستقل از هم و نيز تشكيل يك رژيم بينالمللي را براي ادارة منطقه حايل (بيتالمقدس) پيشبيني كردند. (طرح اكثريت)
سرانجام آژانس يهود، به نمايندگي از يهوديان و صهيونيستها، با طرح اكثريت موافقت كرد؛ اما شوراي عالي عرب، به نمايندگي از فلسطينيها و عربهاي ديگر، با طرح دو كميته با اين استدلال كه تمام فلسطين متعلق به عربهاي آن منطقه است، مخالفت ورزيد.[152]
در پي مخالفت شوراي عالي عرب به طرحهاي گروه اكثريت و اقليت، مجمع عمومي سازمان ملل متحد كميتهاي ديگر به نام «كميتة موقت مسألة فلسطين» تشكيل داد. اين كميته نيز طرح اكثريت و طرح شوراي عالي عرب مبني بر تأسيس يك فلسطين مستقل عربي را به دو كميتة فرعي سپرد. پس از مدتي راي كميتة نخست به تصويب كميتة موقت رسيد. مجمع عمومي نيز تحت فشار آمريكا، در بهمن 1326 ش./ 1947 م. طرح اكثريت را با اندكي تغيير، با 33 رأي موافق در برابر 13 رأي مخالف و 10 ردي ممتنع در قطعنامة شماره 181 به تصويب رساند. بيدرنگ آژانس يهود اين قطعنامه را ـ كه 56 درصد خاك فلسطين را به يك جمعيت سي درصدي واگذار ميكرد ـ پذيرفت.[153]
پس از تصويب قطعنامة 181، آژانس يهود براي ايجاد يك كشور يهودي بر دامنة اقدامات خود افزود و حتي در تلاش براي اجراي قطعنامة تقسيم فلسطين ـ كه آن را به عنوان اعطاي استقلال به يهوديان تفسير ميكرد ـ به زور متوسل شد. هدف صهيونيستها از به كارگيري زور، ترساندن عربها و خالي شدن مناطق عربي از اعراب فلسطيني بود. در اين راه، گروههاي شبه نظامي يهودي، چون «ايرگون» (Irgun) و «هاگانا» (Haganah) به فرماندهي «مناخيم بگين» (Menahem Begin) و «بن زيون» (Ben zion)، فجايعي چون قتل عام دير ياسين را در تير 1327 ش./ آوريل 1948 م. آفريدند و 300 هزار فلسطيني را تا اواسط مه 1327 ش./ 1948 م. مجبور به ترك خانههايشان كردند؛ در نتيجه زمينه براي اعلام حكومت موقت، استقلال و تأسيس مدينات يسرائيل (كشور اسرائيل)، يك روز پيش از اتمام قيمومت بريتانيا بر فلسطين، يعني در مرداد 1327 ش./ مه 1948 م. پديد آمد؛ سپس جنگ ميان ارتشهاي عربي و اسرائيل در گرفت كه با پيروزي يك جمعيت 650 هزار نفري يهودي (اسرائيل غاصب، رژيم اشغالگر) با پشتيباني قدرتهاي بزرگ بر 30 ميليون عرب (كشورهاي عربي درگير جنگ) پايان يافت.[154]
نتيجه
بيش از يك قرن از شكلگيري انديشة صهيونيسم و حدود نيم قرن از تأسيس يك دولت يهودي و تلاش ناسيوناليستي و كمونيستي عربي و فلسطيني براي نابودي آن ميگذرد، ولي به نظر ميرسد كه حل مسألة فلسطين ـ در صورت تبديل آن به يك مسألة اسلامي ـ امكانپذير است. اين ايده ناشي از آن است كه سالها مبارزة كشورهاي عرب و سازمانهاي فلسطيني در پناه روسها راه را به جايي نبرده است. با مرگ «جمال عبدالناصر» و فروپاشي شوروي سابق، انديشة ناسيوناليستي و كمونيستي كارآيي اندك خود را در مبارزة ضد اسرائيلي از دست داد؛ در حالي كه اسلام توانايي خود را در براندازي حكومت 2500 ساله شاهنشاهي ايران و تأسيس حكومت اسلامي به اثبات رساند. بنابراين جنبش فلسطيني براي خارج شدن از بنبست مبارزة بيفرجام خود، اسلامرا تنها ابزار كارآمد يافته است. به عقيدة «شيخ محمد ابوطير»، از روحانيان برجستة انتفاضه، تنها اسلام است كه راهگشاي آزادي فلسطين است. جهاد اسلامي فلسطين نيز بر اين باور است كه مسألة فلسطين، مسألهاي اسلامي است، نه مسألهاي ملي كه تنها مربوط به فلسطينيان باشد يا مسألهاي عربي كه تنها به اعراب مربوط باشد.[155]
نشانههاي بسياري از تغيير ماهيت جنبش فلسطيني در دست است كه انتفاضه و شيوه و ويژگيهايش يكي از آنها است. وابسته نبودن انتفاضه به گروههاي داخلي و كشورهاي خارجي و جايگزيني يك روش همه جانبة سياسي، نظامي و فرهنگي به جاي روشهاي صرفاً مسلحاه يا مسالمتآميز، تبديل مساجد به منابع الهام بخش روح اسلامي، ثبات و پيوستگي مبارزان، گرايش به شعارهاي انقلاب اسلامي ايران، افزايش زنان با حجاب در روند مبارزه، گسترش شمار مساجد، توسعة حضور مردم در نماز جمعه و جماعات، انتشار مجلههاي انقلابي چون «الطليعة الاسلاميه» و حملة مكرر به مشروبفروشيها در دو دهه اخير، از نشانههاي رويكرد جنبش فلسطين به اسلام است.[156]
يكي از رهبران جهاد اسلامي در اين باره ميگويد:
«انقلاب ايران بود كه عصر جديدي را پيش روي ما گذاشت و باعث شد كه به مسأله فلسطين تنها از زاويه خاص اسلام نگاه كنيم.»
از اين رو آنان امام خميني(ره) را رهبر خود و انقلاب اسلامي را يگانه وسيله براي نجات فلسطين ميدانند. «هاني الحسن»، نخستين سفير ساف در تهران در اين باره گفته است:
«ما فرزندان يك انقلاب هستيم و رهبرمان يكي است و او امام خميني است.»
و «ياسر عرفات» در اين باره چنين گفته است:
«به نظر ميرسد كه سرنوشت، چنين حتم (مقرر) كرده كه بيتالمقدس به دست مردم غير عرب [=ايرانيان] آزاد شود.»[157]
اگر چه هماكنون اين دو از مواضع خود دست برداشتهاند.
* محقق و پژوهشگر.
[1] تئودور هرتصل، بنيانگذار صهيونيسم (Theodor Herzel) به شكلهاي گوناگون همچون: تئودور هرتزل، هرزل، هرتسل و ... نوشته ميشود، ولي معمولاً آن را به صورت «هرتصل» مينگارند.
[2] ناحوم ساكولو (nahum sokolow) مورخ صهيونيستي است.
[3] المسيري، عبدالوهاب، «صهيونيسم»، ترجمة لواء رودباري، ص 7/ حميد احمدي، «ريشههاي بحران در خاورميانه»، ص 3، علي آقابخشي، همان، ص 423، ب. پراهي. «فريب خوردگان صهيونيسم» ترجمة ابوالقاسم سري، ص 27.
[4] انسان رهاييبخش را در زبان عبري «ما شياح» ميگويند.
[5] احمدي، حميد، پيشين، ص 3، روژه گارودي، «پرونده اسرائيل و صهيونيسم سياسي»، ترجمة نسرين حكمي، ص 5، عبدالوهاب المسيري، همان، ص 8.
[6] هر كسي كه خواهان مهارت يهوديان جهان به فلسطين باشد، صهيونيست است، خواه يهودي باشد يا نباشد؛ بنابراين هر يهودي، صهيونيست نيست و به عكس، برخي صهيونيستها غير يهودياند.
[7] المسيري، عبدالوهاب، همان، ص 7 ـ 14، عادل توفيق عطاري، «تعليم و تربيت صهيونيستي»، ترجمة مجتبي بردبار، ص 50، روژه گارودي، «تاري يك ارتداد، اسطورههاي بنيانگذار سياست اسرائيل»، تجرمة مجيد شريف، ص 23.
[8] معادل لاتين يهود آزاري يا يهودستيزي Anti – Semitism است.
[9] «حيم» يا «حيثم» يا «چيم وايزمن» (Chaim Weizman) پس از هرتصل، جامعة صهيونيستي را براي نيل به تأسيس اسرائيل رهبري كرد.
[10] ايوانف، يوري، «صهيونيسم»، ترجمة ابراهيم يونسي، ص 74 ـ 71، عبدالوهاب المسيري، همان، ص 36.
[11] نام دولت ديگري يهودي، يهودا (= يهوذا) بود.
[12] «گتو Getto» در گذشته به محلهاي در يك شهر گفته ميشد كه يهوديان به اقامت در آن مجبور بودهاند.
[13] در اسدل، آلاسداير و جرالد اچ.بليك، «جغرافياي سياسي خاورميانه و شمال آفريقا»، ترجمة درة ميرحيدر، ص 361.
[14] ديويد داود بن گوريون (Bavid Ben gurion) در لهستان به دنيا آمد و در اسرائيل مرد. وي نخستوزير اسرائيل در سالهاي نخستين تأسيس رژيم صهيونيستي بود.
[15] پراهي، «فريبخوردگان صهيونيسم»، ص 6، گالينا نيكيتينا، «دولت اسرائيل»، ترجمة ايرج مهدويان، ص 32.
[16] ايوانف، يوري، همان، صص 32، 40، 71، 74، عبدالوهاب المسيري، همان صص 24 و 75.
[17] سفاردي (Sepharadi) و اشكنازي (Ashkanase) به ترتيب به يهوديان مهاجر اروپاي شرقي و شمال غرب اروپا به اسرائيل اطلاق ميشود.
[18] المسيري، عبدالوهاب، همان، ص 88.
[19] پيش از جنگ جهاني اول، صهيونيستها به آلمان دل بسته بودند؛ ولي با مشاهدة شكست قريبالوقوع آلمان و پيروزي انگليس به آن روي آوردند.
[20] ايوانف، يوري، همان، صص 13، 45، 48 و 54.
[21] به عقيدة ماركس نوردو (Max Nordau) يكي از رهبران صهيونيستها در قرن بيستم ميلادي، صهيونيسم اختراع انگليس است. ر.ك: يوري ايوانف، همان، ص 51.
[22] انگوفيل به افراد و گروههايي ميگويند كه گرايش و وابستگي شديد به انگليس دارند.
[23] ايوانف، يوري، هما»، صص 18، 47، 51، 85.
[24] المسيري، عبدالوهاب، همان، صص 5، 8، 12، 54. يوري ايوانف، همان، ص 69.
[25] المسيري، عبدالوهاب، همان، ص 29.
[26] بورژوازي (Bourgeoisie) براي طبقة سرمايهدار نيز به كار ميرود. ر.ك: علي آقا بخشي، همان، ص 35.
[27] به عقيدة ايوانف، بورژوازي يهود محصول رنسانس نيست؛ بلكه پيش از آن نيز وجود داشته است. ر.ك: يوري ايوانف، همان صص 20 ـ 26.
[28] المسيري، عبدالوهاب، همان، ص 2، 7و 8.
[29] ماير ويلنر (Mcir vilner) سياستمدار اسرائيلي ميگويد: «صهيونيسم نمايندة ايدئولوژي ارتجاعي يهوديان بورژوازي طرفدار امپرياليسم است.» ر.ك: پراهي، همان، ص 30.
[30] المسيري، همان، صص 9، 17، 40، 55.
[31] ايوانف، يوري، همان، صص 52، 82 ـ 83/ نيكيتينا، دولت اسرائيل، ص 31.
[32] تلمود يا تعليم، كتابي است شامل دو بخش كه يكي را «مشنا» و ديگري را «گمارا» گويند. مشنا، مجموع تعاليم مختلف يهود است و گمارا، تعليمات و تفاسيري است كه پس از تكميل مشنا در مدارس عاليه يهود به وجود آمد. ر.ك: روژه گارودي، «پروندة اسرائيل و صهيونيسم سياسي»، ص 181.
[33] تلمود يا تعليم، كتابي است شامل دو بخش كه يكي را «مشنا» و ديگري را «گمارا» گويند. مشنا، مجموع تعاليم مختلف يهود است و گمارا، تعليمات و تفاسيري است كه پس از تكميل مشنا در مدارس عاليه يهود به وجود آمد. ر.ك: روژه گارودي، «پروندة اسرائيل و صهيونيسم سياسي»، ص 181.
[34] اعلامية بالفور (Deslavation balfeur) از سوي لرد آرتور بالفور (Lord Arthur James Balfeur) وزيرامور خارجة وقت انگليس صادر شد. مفاد اين اعلاميه به پيشنهاد وي در كنفرانس سان ريمو (San Remo) ـ شهري در ايتاليا ـ به تأييد متفقين رسيده بود.
[35] روژه گارودي، همان، صص 28، 33، 42، 47 عبدالوهاب المسيري، همان، ص 14 ـ 17، در اين جا بايد به ترجمة كتاب جلعاد (Gilead) ـ نام منطقهاي در شرق اردن ـ اشاره كرد كه ركورد بيسابقهاي در فروش نشريات عبري بر جاي گذاشت.
[36] كنعاني، «نگاهي به ادبيات صهيونيسم»، صص 57، 66.
[37] همان، صص 41، 43، 71، 81.
[38] دريفوس، آلفرد (Alfred Drevtus) سرباز يهودي ارتش فرانسه بود كه به اتهام جاسوسي براي ارتش آلمان دستگير و زنداني شد.
[39] Rothschil (Rotschil) يك خانوادة ثروتمند يهودي است كه يكي از اعضاي آن سهمي ويژه در شكلگيري صهيونيسم داشته است.
[40] او در اين زمان گفت: «امروز بنيان دولت يهود را گذاردم.» ر.ك: حميد احمدي، همان ص 37.
[41] هرتصل نقش ممتازي در حيات مجدد يهوديان داشت؛ از اين رو به وي لقب موسي جديد دادهاند. ر.ك: يوري ايوانف، همان، ص 83.
[42] علي بابايي، غلامرضا، همان، ج 1، ص 49، ج 2، ص 414، ج 3، ص 313، عبدالوهاب المسيري، همان صص 52، 55، 63.
[43] بارون (Baron) يكي از القاب سابق اشراف و نجبا در اروپا بود. ر.ك: حسن عميد، فرهنگ فارسي عميد، ج 1، چ 1364، ص 296.
[44] اسرائيليها اعتراف كردهاند كه اگر كمك بارون ادموند روچيلد از پاريس نبود، مهاجرت يهوديان امكانپذير نبود. ر.ك: حميد احمدي، همان، ص 26.
[45] پايتخت رژيم اشغالگر قدس.
[46] روچيلدها، ترجمة رضا سندگل و منيره اسلامبولچي، ص 94، غلامرضا علي بابايي، همان، ج 3، ص 149، حميد احمدي، همان. ص 26.
[47] وايزمن استاد شيمي دانشگاه منچستر انگليس در 1915 م/ 1294 ش مادة استون (Asetone) را كشف كرد. اين ماده در ساخت سلاحهاي جنگي با قدرت انفجاري بالا به كار ميرود. ر.ك: حميد احمدي، همان، ص 156.
[48] اين آژانس در 1308 ش / 1292 م. به وسيلة صهيونيستها براي تسهيل مهاجرت، جذب و اسكان يهوديان در فلسطين تشكيل شد.
[49] احمدي، حميد، همان صص 28 و 84، غلامرضا عليبابايي، همان، ج 3، ص 319.
[50] المسيري، همان، ص 8 ـ 12.
[51] كانال سوئز براي انگليس بسيار حياتي بود. هربرت سموئل، يكي از صهيونيستهاي معروف در اين باره ميگويد: «نزديك شدن يك نيروي اروپايي به كانال سوئز، خطر جدي براي طرحهاي مهم دولت بريتانيا بود.ن ر.ك: حكم دروزه، «پروندة فلسطين»، ترجمة كريم زماني، ص 20.
[52] سپاه پاسداران انقلاب اسلامي، جهان زير سلطه صهيونيسم، ص 141، علي اكبر دهخدا، لغتنامه دهخدا، ج 7، ص 10023.
[53] پل جوليوس (ژوليوس) رويتر (Paul Julius Reuter) در 1872 م / 1250 ش امتياز بهرهبرداري و استخراج بيشتر معادن ايران را از ناصرالدين شاه دريافت كرد. اين امتياز كه به مناي فروش ايران بود، در پي مخالفتهاي داخلي و خارجي لغو شد و شاه براي دلجويي از او، امتياز بانك شاهنشاهي را در 1889 م/ 1268 ش به رويتر واگذار كرد.
[54] تيموري، ابراهيم، «عصر بيخبري يا تاريخ امتيازات ايران»، ص 97 ـ 101.
[55] «واژة ماركسيسم» (Marxism) از نام كارل ماركس گرفته شده است. اين مكتب، قدرتهاي مادي توليد و مبارزة طبقاتي را نيروهاي بنيادي فعال در تاريخ ميداند. ر.ك: علي آقا بخشي، همان، ص 197.
[56] تروتسكي (Trotski) از رهبران انقلاب 1917 روسيه بود؛ ولي پس از مرگ لنين در مبارزة قدرت از استالين شكست خود و در تبعيدگاه خود در مكزيك به دست يكي از عوامل استالين به قتل رسيد.
[57] سپاه پاسداران انقلاب اسلامي، همان، صص 102، 104 و 207.
[58] ماترياليسم (Materrialism) مكتب و ايدهاي است كه ماده و طبيعت را بر روح و تفكر مقدم ميشمارد و معتقد است كه ماده قبل از پيدايش شعور وجود داشته است و شعور، نتيجة تكامل طولاني ماده است. ر.ك: علي آقابخشي، همان، ص 198.
[59] كمون (Commune) يا جامعة اشتراكي بوي به نخستين شيوة توليد در تاريخ اطلاق ميشود كه شالودة آن، مالكيت جمعي به وسايل توليد است.
[60] فئوداليسم (=زمينداري Fedalism) به بزرگ مالكي، نظام خان خاني، ملوك الطوايفي، رژيم ارباب و رعيتي ترجمه ميشود.
[61] سپاه پاسداران انقلاب اسلامي، همان، صص 205 ـ 206.
[62] همان، ص 90 ـ 97 و 200 ـ 207.
[63] درايسدل، آلاسداير و جرالد اچ بليك، همان، ص 21، توفيق عطاري، «تعليم و تربيت صهيونيستي»، مجتبي بردبار، ص 50.
[64] ايوانف، يوري، همان، ص 70، عبدالوهاب المسيري، همان صص 11، 21، 23، 129، روژه گارودي، «تاريخ يك ارتداد، اسطورههاي بنيانگذار سياست اسرائيل»، همان، صص 62 ـ 67.
[65] ايوانف، يوري، همان، صص 29، 66، 70 و 98، عبدالوهاب المسيري، همان، ص 29روژه گارودي، «تاريخ يك ارتداد»، همان، صص 61، 67.
[66] المسيري، عبدالوهاب، همان، ص 14، روژه گارودي، «تاريخ يك ارتداد»، همان، صص 35، 37 و 50، ب. پراهي، همان، ص 29 درايسدل و اچ بليك، همان، ص 362، يوري ايوانف، همان، صص 39 و 64.
[67] ب. پراهي، همان، ص 29، روژه گارودي، «تاريخ يك ارتداد»، همان، ص 22، 39 و 41.
[68] درايسدل و اچ بليك، همان، ص 363، يوري ايوانف، همان، ص 35.
[69] المسيري، عبدالوهاب، همان، ص 32 و 46، روژه گارودي، «تاريخ يك ارتداد»، صص 26، 27، نيكيينا، همان، ص 15 و 23، يوري ايوانف، همان، ص 28، 64، 70 و 76.
[70] ب.پراهي، همان ع ص 28، يوري ايوانف، همان، ص 76.
[71] ايوانف، يوري، همان، صص 28، 69 و 79، روژه گارودي، «تاريخ يك ارتداد»، همان، ص 70.
[72] ايوانف، يوري، همان، صص 36، 64 و 88، نيكيتينا، همان، ص 21.
[73] گارودي، روژه، «تاريخ يك ارتداد»، همان، ص 36.
[74] ايوانف، يوري، همان، صص 42، 45، 83، 85، روژه گارودي، «تاريخ يك ارتداد»، همان، صص 22، 42، 275.
[75] حميدي، حميد، همان، صص 49 ـ 54، جان گوئيلگي، «فلسطين و اسرائيل رويارويي با عدالت»، سهيلا ناصري، ص 9.
[76] ايوانف، يوري، همان صص 42، 45، 83 و 85، روژه گارودي، «تاريخ يك ارتداد»، مان، ص 22، 42 و 275.
[77] روچيلدها، همان، ص 68، حميد احمدي، همان، ص 37، روژه گارودي، «پروندة اسرائيل و صهيونيسم سياسي»، ص 18، روژه گارودي، «ماجراي اسرائيل و صهيونيسم»، ترجمة، منوچهر بيات محمدي، ص 13.
[78] Bilu حرف اول جملة عبري «بت يعقوب ليخ و نيلخا»، به معناي «اي دختر يعقوب، بيا تا در نور پروردگار حركت كنيم» ر.ك. نمازي، اسماعيل ربابعه، استراتژيك اسرائيل، ترجمة محمد رضا فاطمي، ص 17.
[79] احمدي، حميد، همان صص 37 ـ 39.
[80] المسيري، عبدالوهاب، همان، صص 27، 31، 33، 39، 51.
[81] همان، صص 24، 32 و 56، يوري ايوانف، همان، ص 77.
[82] Reniaissance يا نوزايش نهضت فرهنگي بزرگ اروپا بعد از قرون وسطا كه به پيدايش تمدن سرمايهداري انجاميد.
[83] ايوانف، يوري، همان صص 66، 97، نيكيتينا، همان، ص 14.
[84] ايوانف، يوري، همان صص 41 ـ 42.
[85] المسيري، عبدالوهاب، همان، صص 49، 119، روژه گارودي، «تاريخ يك ارتداد»، همان، ص 31.
[86] المسيري، عبدالوهاب، همان، ص 5، 14، 17.
[87] همان.
[88] «ريشههاي بحران در خاورميانه»، ص 45.
[89] به نظر ميرسد بايد عبارت «متناسب با قوانين كشور» مندرج در مادة دوم را با توجه به مطالب مادة چهارم معنا كرد.
[90] «ريشههاي بحران در خاورميانه»، ص 295.
[91] المسيري، صهيونيسم، ص 85، «ريشههاي بحران در خاورميانه»، صص 36، 41 و 46 و 47.
[92] مكانهاي ديگري كه براي مهاجرت، اسكان و تشكيل دولت يهودي پيشنهاد شدند، عبارت بودند از آرژانتين، عراق و بينالنهرين، قبرس، العريش در صحراي سينا، اوگاندا، موزامبيك، كنگو، طرابلس (= ليبي) و آنگولا كه در آن زمان جزئي از كشورهاي عثماني، پرتغال، ايتاليا، بلژيك و انگليس محسوب ميشد. ر.ك: ريشههاي بحران در خاوميانه، صص 49 ـ 54، فلسطين و اسرائيل، رويارويي با عدالت، جان گوئيگلي، ترجمة سهيلا ناصري، ص 9.
[93] ريشههاي بحران در خاورميانه، ص 46 ـ 49.
[94] «ريشههاي بحران در خاورميانه»، صص 56 ـ 55، «فلسطين و اسرائيل، رويارويي با عدالت»، گوئيلگي، ص 11.
[95] «تاريخ امپراتوري عثماني و تركيه جديد»، استانفورد جي. شاووازل كورال شاو، ترجمة محمود رمضان زاده، ج 2، ص 446؛ تا «فرهنگ تاريخي ـ سياسي ايران و خاورميانه»، علي بابائي، ج 1، ص 155 و ج 3، ص 207، «ريشههاي بحران در خاورميانه»، ص 55 ـ 61.
[96] «استراتژي اسرائيل»، صص 32 ـ 33. «فلسطين و اسرائيل، رويارويي با عدالت»، گوئيلگي، ص 5ـ8.
[97] هاشومير (= Ha shomer) در زبان عبري به معناي نگهبان است.
[98] «استراتژي اسرائيل»، صص 44 ـ 45. «ريشههاي بحران در خاورميانه»، صص 58 ـ 61؛ «فلسطين و اسرائيل، رويارويي با عدالت»، صص 8 ـ 11.
[99] ضياء گوگ آلپ (= Ziya Gokalp)يكي از بزرگترين شارحان و متفكران پان تركيسم، دستيابي تركان به ترقي و پيشرفت را صرفاً در ساية توسل و بازگشت به نهادهاي قبل از اسلام ذكر ميكرد. ر.ك: «ريشههاي بحران در خاورميانه»، ص 116.
[100] همان، صص 115 ـ 18.
[101] «ريشههاي بحران در خاورميانه»، ص 119.
[102] «ريشههاي بحران در خاورميانه»، صص 60 ـ 63 و 112 ـ 117. پروتكلهاي دانشوران صهيون، نويهض، صص 150 ـ 154.
[103] «ريشههاي بحران در خاورميانه»، صص 120 ـ 122 و 154. پروتكلهاي دانشوران صهيون، نويهض، ص 156.
[104] اسرائيل و عرب، «ماكسيم رودنسون»، ترجمة ابراهيم دانايي، ص 24. «ريشههاي بحران در خاورميانه»، ص 63.
[105] به رغم انعطاف تركان در برابر صهيونيسم، آنان به حفظ يكپارچگي امپراتوري عثماني ميانديشيدند و نيز مخالف جدا شدن فلسطين از پيكرة امپراتوري بودند. ر.ك: «تاريخ نوين فلسطين»، ترجمة محمد جواهر كلام، صص 96 ـ 99.
[106] پيش از جنگ جهاني اوّل و حتي در سالهاي آغازين آن، صهيونيستها به آلمان دل بسته بودند؛ ولي با مشاهدة شكست زودهنگام آن كشور و جديت انگليس در حمايت از صهيونيستها به بريتانيا روي آوردند. ر.ك: «ريشههاي بحران در خاورميانه»، ص 62.
[107] حسين بن علي در 1287 ش / 1908 م از سوي تركان به عنوان شريف مكه (= شريف حسين) منصوب شد. از آن پس وي از حمايت مادّي و معنوي همة اعراب قلمرو امپراتوري عثماني بهرهمند بود. ر.ك: همان، ص 137.
[108] سرگذشت فلسطين يا كارنامة سياه استعمار، زعيتر، ص 81؛ «ريشههاي بحران در خاورميانه»، صص 137 ـ 139. «پرونده فلسطين، حكم دروزه، ترجمة كريم زماني»، ص 19. «اسرائيل و عرب»، رودنسون، ص 25؛ «تاريخ نوين فلسطين»، ص 99.
[109] مسرگذشت فلسطين يا كارنامة سياه استعمار»، صص 82 ـ 83؛ «پرونده فلسطين»، دروزه، صص 19 ـ 20.
[110] «سرگذشت فلسطين يا كارنامة سياه استعمار» صص 83 و 87. تاريخ معاصر كشورهاي عربي، گروه نويسندگان، ترجمة محمد حسين روحاني، ص 79.
[111] هربرت سموئل دربارة اين مخفيكاري ميگويد: «نزديك شدن يك نيروي بزرگ اروپايي به كانال سوئز، خطر جدي براي طرحهاي مهم دولت بريتانيا [بود].» ر.ك: «پرونده فلسطين»، ص 20.
[112] ليدل هارت، استراتژيست انگليسي ميگويد: «اعراب، سپاه چهارم عثماني را كه هرگز كاستي [شكست] نميپذيرفت و قادر به پيروزي نهايي بود، در هم شكستند.» ر.ك: همان، ص 21. همچنين ژنرال اللنبي فرماندة سپاه انگليس بر اين عقيده بود كه «در نتايج كه از اين جنگ بدست آوردهايم، سپاه عربي سهم بزرگي دارد.» ر.ك: «سرگذشت فلسطن يا كارنامة سياه استعمار»، زعيتر، ص 86.
[113] همان، صص 84 و 96؛ «تاريخ معاصر كشورهاي عربي»، ص 79. «اسرائيل فاشيسم جديد»، محمد حسن وزيري كرماني، ص 163.
[114] ش. دولاندلن، «تاريخ جهاني»، ترجمة احمد بهمنش، ج 2، ص 397، «سرگذشت فلسطين يا كارنامة سياه استعمار»، زعيتر، صص 90 و 102 و 103. تاريخ معاصر كشورهاي عربي، گروه نويسندگان، 79.
[115] «اسرائيل فاشيسم جديد»، وزيري كرماني، ص 163. «حقايقي درباره صهيونيسم»، (رمان برودسكي)، ترجمة كاوه گراوند و شيرازي، ص 14.
[116] پيش از ارسال نامة حسين به مك ماهان، پنج نامه ميان عربها و انگليسيها رد و بدل شده بود. رك: «ريشههاي بحران در خاورميانه»، صص 139 ـ 142.
[117] اين نامهها طي سالهاي 1294 و 1295 ش / 1915 و 1916 م ارسال شد.
[118] ريشههاي بحران در خاورميانه، صص 138، 144، 149، 150.
[119] «تاريخ امپراتوري عثماني و تركيه جديد»، شاو، ج 2، صص 541 ـ 542، «ريشههاي بحران در خاورميانه»، صص 149، 150، 330 ـ 331.
[120] «جريان نوين فلسطين»، ص 95؛ «تاريخ امپراتوري عثماني و تركيه جديد»، شاو، ج 2، ص 541، «ريشههاي بحران در خاورميانه»، ص 150، فلسطين و اسرائيل، «روياوئي با عدالت» ص 9، «تاريخ نوين فلسطين» ص 101.
[121]«تاريخ امپراتوري عثماني و تركيه جديد»، شاو، ج 2، ص 540 ـ 542، «فلسطين و اسرائيل، رويارويي با عدالت»، ص 9. «تاريخ نوين فلسطين»، ص 101.
[122] ورود عثماني به سود آلمان در جنگ جهاني اول و حملة آلمانيها به كانال سوئز باعث شد كه انگليس سياست گذشتة خود را دربارة لزوم حفظ تماميت ارضي امپراتوري عثماني بري برقراري توازن قوا به كنار نهد و سياست تجزية آن را در پيش گيرد. ر.ك: «ريشههاي بحران در خاورميانه» ص 155 و «تاريخ نوين فلسطين» ص 100.
[123] متحدين همان دولتهاي عضو اتحاد مثلث (مانند آلمان، عثماني، ژاپن و ...) و متفقين همان دولتهاي عضو اتفاق مثلث (مانند انگليس، فرانسه، روسيه و ...) بودند.
[124] وايزمن استاد شيمي دانشگاه منچستر انگليس در 1294 ش / 1915 م ماده استون (= Acetone) را كشف كرد. اين ماده در ساخت سلاحهاي جنگي با قدرت انفجاري بالا به كار ميرود. ر.ك: «ريشههاي بحران در خاورميانه»، ص 156.
[125] همان، ص 156 و 343. «تاريخ نوين فلسطين»، صص 96 ـ 98.
[126] نويسندة كتاب «ريشههاي بحران در خاورميانه» (= ص 154) گرايش صهيونيستها به انگليسيها را با آغاز جنگ جهاني اول مرتبط مي سازد. اين ادعا با توجه به مطالب مذكور، قابل دفاع نيست. به نظر ميرسد انگليس تا زمان انعقاد قرارداد سايكس ـ پيكو به اتحاد خود با اعراب ارزشي بيشتر مينهاد. ر.ك: «تاريخ نوين فلسطين، ص 101».
[127] «ريشههاي بحران در خاورميانه»، ص 154.
[128] اعلاميه بالفور در بهمن 1296 ش./ نوامر 1917 م. صادر شد.
[129] «تاريخ نوين فلسطين»، ص 100.
[130] همان، ص 102.
[131] مارك سايكس در اين زمان سرپرستي گروه انگليسي مذاكره كننده با صهيونيستها را بر عهده داشت. ر.ك: همان، ص 101.
[132] ديويد لويد جورج (= David Lioyd George) نخست وزير وقت انگليس بود.
[133] «ريشههاي بحران در خاورميانه»، ص 158.
[134] همان، ص 342.
[135] «ريشههاي بحران در خاورميانه»، ص 343. «فلسطين و اسرائيل، رويارويي با عدالت»، ص 11.
[136] «ريشههاي بحران در خاورميانه»، صص 161، 171 ـ 172، 164، 358 و 385. فلسطين و حقوق بينالملل، هنري كتان، ترجمة غلامرضا خدائي عراقي، صص 27، 35، 37 و 226.
[137] متحدين شامل: آلمان، عثماني، ايتاليا، ژاپن، اتريش، مجارستان و متفقين شامل: انگليس، روسيه، فرانسه و آمريكا بود.
[138] «سرگذشت فلسطين يا كارنامة سياه استعمار»، صص 104 ـ 105 و 108. اعلاميههاي حقوق بشر، هوشنگ ناصرزاده، صص 311 ـ 312.
[139] «سرگذشت فلسطين يا كارنامة سياه استعمار»، صص 111. تاريخ امپراتوري عثماني و تركيه جديد، شاو، ج 2، ص 559.
[140] قاسمي، صابر، «تركيه»، صص 140 و 148. جنگ جهاني اول، خسرو معتضد، ص 292 ـ 213. «تاريخ امپراتوري عثماني و تركيه جديد»، همان، ج 2، ص 560 و 611.
[141] «ريشههاي بحران در خاورميانه»، صص 174 ـ 175؛ «فلسطين و حقوق بينالملل»، كتان، ص 41 ـ 44.
[142] «ريشههاي بحران در خاورميانه»، صص 201 ـ 209.
[143] همان، صص 209 ـ 220.
[144] «ريشههاي بحران در خاورميانه»، ص 220.
[145] «ريشههاي بحران در خاورميانه»، ص 236.
[146] «فلسطين و حقوق بينالملل»، صص 44 ـ 50.
[147] يكي از عدالتهاي گرايش به برچيدن امپراتوري انگليس، ضعف مالي و خسارات ناشي از جنگ جهاني دوم بود.
[148] درينيك، ژان پيير، «خاورميانه در قرن بيستم» ترجمة فرنگيس اردلان، صص 178، 182 ـ 183. «ريشههاي بحران در خاورميانه»، ص 237.
[149] جمهوري گواتمالا در آمريكا مركزي قرار دارد.
[150] جمهوري پرو از كشورهاي آمريكاي جنوبي است.
[151] جمهوري اوروگوئه جزء كشورهاي آمريكاي جنوبي به شمار ميرود.
[152] «ريشههاي بحران در خاورميانه»، صص 237 ـ 240؛ «فلسطين و اسرائيل، رويارويي با عدالت»، صص 49 ـ 54.
[153] «ريشههاي بحران در خاورميان»، ص 241؛ مخاورميانه در قرن بيستم»، پيير درينيك، ص 186. «فلسطين و اسرائيل، رويارويي با عدالت»، كوئيلگي، صص 53 ـ 57.
[154] «ريشههاي بحران در خاورميانه»، صص 243، 477؛ «فلسطين و اسرائيل، رويارويي با عدالت» صص 25، 41، 63، 82، 83، 86، 87 و 90 «خاورميانه در قرن بيستم»، پيير درينيك، صص 191 و 193، «فرهنگ تاريخي ـ سياسي ايران و خاورميانه»، علي بابائي، ج 3، ص 52.
[155] فلسطين از ديدگاه امام خميني(ره)، مؤسسه تنظيم و نشر آثار امام خميني(ره)، صص 197، 204، روزنامة اطلاعات، 22 آذر 1368، «رويارويي انقلاب اسلامي باآمريكا»، جميله كديور، ص 114.
[156] صديقي، كليم «نهضتهاي اسلامي و انقلاب اسلامي»، صص 69 ـ 70؛ روزنامه اطلاعات، 6 دي 1366، فلسطين از ديدگاه امام خميني.
[157] فتحي، ابراهيم شقاقي، «انتفاضه»، (طرح اسلامي معاصر) ص 123غ «رويارويي انقلاب اسلامي و آمريكا»، كديور، ص 114.