گزارش لحظه به لحظه از شهادت سردار مهدی باکری
تاریخ: ۲۳ اسفند ۱۳۹۰
لباسهایم را لب رود شسته بودم داشتم میآمدم مقر که دیدم آقا مهدی دارد از روبرو میآید. سلام کرد. گفت آقای نظمی را میخواهد و نمیداند باید کجا پیدایش کند. گفتم یک کم مهلت بدهد. رفتم پیراهنم را پوشیدم آمدم گفتم: «در خدمتم.»
گفت: «خودت بودی؟»
گفتم: «با زیر پیراهنی خجالت کشیدم آقای نظمی باشم.»
من او را بارها دیده بودم. بار اول در عملیات «رمضان» بود در مدرسهای در شهرک گلستان اهواز و جایی که گردانهایمان مستقر شده بودند. یک روز آمدند گفتند فرمانده تیپمان میخواهد بیاید برایمان صحبت کند. صبحگاه آن روز در ذهنم ماند. حتی حالا که دارم از او برای شما حرف میزنم میبینم چهرهاش با چهرهای که بعدها پیدا کرد خیلی فرق داشت، بخصوص در «بدر». آن روز بعد از عملیات «مسلم بن عقیل» بود. آشنایی عمیق من با حمید شکل گرفته بود و آقا مهدی میخواست بداند با او به یک عملیات دیگر میروم یا نه.
گفتم: «ما که شب رسیدهایم، آقا مهدی. فکر نمیکنید بچهها یک کم خسته باشند؟»
گفت: «نیروهایت را نمیخواهم. فقط خودت.»
گفتم: «خیر باشد. کجا ان شاء الله؟»
گفت: «یک عملیات با لشکر ۲۷ در پیش است که فقط خودت را لازم داریم.»
عملیات نفوذی بود. مجبور شدم رفتم از بچهها لباس قرض کردم. آمدم با آقا مهدی و با یک لندرور رفتیم به جایی که باید میرفتیم. از آن به بعد و از وقتی که تیپمان شد لشکر (از بعد والفجر مقدماتی) ارتباطمان با هم بیشتر شد. دوستتر شدیم و صمیمیتر. این را فقط به شما میگویم؛ من در تمام آن روزها خیلی سعی میکردم با دید منفی به او و حمید نگاه کنم. یعنی ازشان عیبی بگیرم و نمیتوانستم. خودشان نمیگذاشتند. بس که سر به زیر بودند و کم حرف، بخصوص آقا مهدی و بخصوص در مجنون و در روزها و لحظههای آخرش. این بدر با جزیرههای جنوبی و شمالی مجنونش و آن دجله پریشان و پر خاطره و پر از نیاش همیشه با یاد حمید و مهدی برای من زنده میشود و عملیات سختش هم.
خط خیلی زود شکسته شد. عملیات ادامه پیدا کرد تا ساحل دجله. نیم ساعتی از ظهر گذشته بود. گردان ما از خط شکنی سربلند بیرون آمده بود. آقا مهدی تماس گرفت و گفت: «گردانت را جمع و جور کن بیا برویم ساحل دجله.» تلفاتمان کم بود. راحت توانستیم برویم ساحل، غرب دجله، توی شهرک «قُریبه». مهدی آمد کنارمان حرکت کرد. فهمیدم نگران است و دلشوره دارد که عملیات به موقع انجام نشده و حالا خودش آمده کنار دجله که تا شب آنجا باشد، ناظر عبور بچهها از دجله، جایی که هنوز نمیدانستیم عراقیها در آن حضور دارند یا نه. به خاطر زیرکیشان و بی سر و صداییشان که اصلا مشخص نبود آنجا هستند و ما را زیر نظر دارند. مهدی میخواست چند نفر را از دجله عبور بدهیم تا از موقعیت با خبر شوند. بلم نبرده بودیم، احتیاج هم نبود. چون خط شکنهای ما از لباس استفاده کرده بودند. در هورالهویزه و هورالعظیم و بعد بقیه عملیات را سپرده بودند دست بچههای دیگر و حالا هم آمده بودند ببینند مهدی چه دستوری میدهد. آقا مهدی آمد نگاهی به آب و اطراف انداخت و گفت: «سریع!» غواصها لباسهایشان را پوشیدند و زدند به آب. آقا مهدی گفت: «زودتر! بچهها را باید سریعتر منتقل کنیم آنطرف. یک لحظه غفلت، یک لحظه فراموشی، یعنی فاجعه.»
به مهدی گفتم: «اجازه هست از آب این دجله نازنین یک وضوی نازنین بگیریم؟!» گفت: «اجازه ما هم...» که آتش از آنطرف رود زبانه کشید طرف ما و ما تازه بو بردیم که آنطرف چه جنگ سختی در پیش داریم. بچهها رفتند پشت سیلبند. مهدی دستور داد چند نفر سریع لباس بپوشند و از زیر پوشش آتش ما بروند آن طرف. کارکشتهها را انتخاب کردم. لباس پوشیدند و زدند به آب. ولی جریان آب آنقدر شدید بود که نتوانستند کاری صورت بدهند. حتی چند نفرشان شهید شدند. نمیشد کاری کرد. رفتن بقیه هم با آن حجم آتش، نوعی ریسک حساب میشد. تا اینکه من و بیسیمچیام، نصفههای شب و در آن سرما، دیدیم یک ایفا آمد ایستاد پشت سیلبند و مهدی ازش پرید پایین و گفت: «به بچهها بگو سریع این بلمها را بیاورند پایین. باید هر چه زودتر چند نفر بروند آن طرف جا پا سفت کنند تا بقیه را بفرستیم.» ما فقط یک شب نخوابیده بودیم و او دو شب نخوابیده بود و با این حال، قبراقتر از ما نشان میداد. حتی آمد بلمها را آورد پایین. یک گروهان از بچهها را آماده کردم. مهدی آمد تذکر لازم را به همهشان داد که وقتی پیاده شدند، درگیر نشوند بمانند تا قایق برگردد همه را ببرد. حرفهای مهم را به فرمانده گروهانش (شهید محمود دولتی) زد. محمود مطمئنش کرد مو به مویش را اجرا خواهد کرد. سری اول رفتند. به سری دوم هم گفتیم بروند برایمان خبر بیاورند. آمدند گفتند: «مثل اینکه فلنگ را بستهاند رفتهاند. هیچکس آنجا نیست.» آقا مهدی گفت: «حالا قایقها را راه بیندازید، وقتش است.»
ما با سری سوم رفتیم، رفتیم همان شب کیسهای را تصرف کردیم. مهدی همان شب توضیح لازم را به بالا داد. از فردایش شروع کردند به پل زدن روی دجله. رفت و آمد نیروهای پیاده از روی آن انجام میشد. پنج روز آنجا بودیم. عملیات از محورهای دیگر ادامه داشت. ما درگیری خاصی نداشتیم. در حقیقت ما به هدفهای مأموریتی خودمان رسیده بودیم و منتظر دستور جدیدتر بودیم. فکر کنم بیست و چهارم اسفند بود که آقا مهدی آمد گفت: «ادامه عملیات به طرف اتوبان بصره – العماره است.» مأموریت گردان ما و گردان امام حسین (ع) این بود فردایش برویم سراغ پل این اتوبان و یا تصرفش کنیم یا منفجر، تا از طرف «العماره» نتوانند نیروی کمکی بفرستند. لشکرهای دیگر هم آنجا بودند ولی فقط لشکر عاشورا از دجله عبور کرد. در برنامه هم نبود که بقیه عبور کنند. چون آن منطقه «کیسهای» بهترین موقعیت را برای عبور از دجله به ما میداد. فضا هم آنقدر زیاد نبود که کل لشکر یا حتی کل گردان خودمان را ببریم آنجا مستقر کنیم. فقط یک گروهانمان رفت. همانها هم تمام پاتکهای عراق را تحمل کردند. حمله البته به شدت روزهای اول نبود چون از جناحهای دیگر هم درگیر بودند و فرصت نمیکردند فقط به ما برسند. همان روز، قرار بود گردان علی اصغر زنجان، با فرماندهی احدی، بروند شب توجیه شوند که احدی برگشتنا با تیر مستقیم تانک شهید میشود. مهدی مجبور میشود مأموریت را بسپارد به گردان امام حسین (ع)، با اینکه تلفات داده بودند و کمتر از همیشهشان بودند.
مأموریت گردان ما گرفتن پل بطرف پایین بود. یک تیم ده نفری تخریب هم با امکانات لازم قرار بود همراه گردان بیاید تا وقتی پل تصرف شد، منفجرش کنند. آقا مهدی پیش از غروب داشت سفارش میکرد. گفت: «خدا یادمان نرود» و من یاد کاغذهایی افتادم که قبل از عملیات تایپ کرده بود داده بود به همهمان. نوشته بود در زمان حرکت «لا حول و لا قوة الا بالله» بخوانیم و در زمان درگیری «الله اکبر» و «لا اله الا الله». ذکرهای دیگر هم نوشته بود و حالا داشت یادآوری میکرد و از هدفهای این مأموریت میگفت و از آن تیم تخریب. من اصرار کردم که تیم تخریب با ما بیاید. گفت اشکال ندارد. گفت: «هنوز نرسیدهاند. وقتی رسیدند میگویم با شما بیایند.»
و خداحافظی... همه با هم و همه با آقا مهدی و آقا مهدی با همه. به یاد هم و به یاد دوستهای از دست رفته همین لشکر و به یاد همین مجنون و به یاد حمید که مهدی نگذاشته بود برویم و جنازهاش را بدون جنازه شهدای دیگر بیاوریم. آقا مهدی به همه میگفت: «الله بندهسی» و میبوسیدشان و اصلا به ذهنش نمیرسید که از آن به بعد و با یاد او این جمله زبان به زبان میگردد و تکیه کلام همه میشود تا یاد او زنده بماند. آماده حرکت شدیم. دو سه ساعت منتظر شده بودیم. وقت رفتن نزدیک بود. آمدم این طرف دجله. به آقا مهدی گفتم: «این تیم تخریب چی شد؟» خیلی دنبالشان بود. تأسف میخورد نباید این طور بشود. گفتم: «هر وقت آمدند خبرمان کن!»
ساعت ۱۱ دستور حرکت داشتیم. حرکت کردیم، بدون تیم تخریب. آقا مهدی از پشت بیسیم گفته بود برویم تا بعد از درگیری باز ارتباط برقرار کند. بیسیمها روشن ماندند ولی بیارتباط. رفتن همان و درگیری همان. دجله تقریبا سمت راست ما بود و در ساحلش یک شهرک و کنارش یک دکل. شب از این شهرک آتش شدیدی روی سر ما ریخته شد. درگیری شدیدی صورت گرفت. هر گروهان مأموریت خاصی داشت. من با گروهان محمود دولتی میرفتم که بروم نزدیک پل باشم. ارتباط برقرار شد. با من و فقط با من. مهدی از من خبر میگرفت. تغییر کانال نمیداد. من هم با ارتباط با گروهانهای دیگر خبرش میکردم که در چه وضعی قرار داریم. اولین درخواستم گروه تخریب بود. آقا مهدی گفت: «الان حرکت میکند.» حرکت هم میکنند، بعد از درگیری، و با یکی از بچههای اطلاعات عملیات مسئول، تا بیایند برسند به ما و پل. که متأسفانه این مسئول ترکش میخورد و شهید میشود. کل تیم هم تلفات زیادی میدهد و از هم میپاشد. گروهان ما رفتند پل را گرفتند و به من خبر دادند «تخریبچیها چی شدند پس؟!»
تا دم دمای صبح تماس میگرفتیم که عراق دارد فشار میآورد، تخریب هنوز نرسیده، پل هنوز سالم است. تا اینکه فهمیدیم چه شده و پل منفجر نخواهد شد. بعد متوجه شدیم گروهان ما محاصره شده. یعنی بجز تلفاتی که داده، حالا راه برگشت هم ندارد و گردان امام حسین (ع) هم. علی تجلایی به آقا مهدی اطلاع داد که اصغر قصاب (فرمانده گردان) شهید شده و او در خدمت است و هر دستوری که بدهد اجرا میکند. مهدی میدانست آنها در محاصرهاند. با هدایت هم و با بیسیم توانستیم ده پانزده نفرشان را از حلقه محاصره بکشیم بیرون، بگوییم خودشان را بروند برسانند به شهرک قُریبه، بیایند ملحق شوند به ما. تلفات زیاد بود و درگیری عجیب. عصبانی بودیم. عراقیها اصلا عقبنشینی نمیکردند. تیر از همه طرف میآمد. در یک آن میدیدی بغل دستیات افتاد بدون اینکه معلوم باشد از کدام طرف تیر خورده. عراق سرسختانه دفاع میکرد. اسیر هم میداد البته.
به محمود دولتی گفتم: «اسیر؟»
گفت: «چی کارشان کنیم؟»
گفتم: «توی این بلبشو و اسیر؟»
حالا نگو آقا مهدی آمده روی خط ما و خودش هم فقط صد و پنجاه متر با ما فاصله دارد، هم میبیند هم میشنود که چه داریم به هم میگوییم.
آمد روی خط من گفت: «آقا جمشید! همهشان را بفرست بیایند عقب!»
گفتم: «شما کجائید؟»
گفت: «در خدمت شما. روی سیلبند. خودت هم پاشو بیا!»
نگاه کردم دیدم چند نفر آنجا هستند. سریع دویدم رفتم دیدم مهدی آنجاست. دلگرم شدم. بهش گفتم که گروهانها در چه وضعیاند. گفتم: «گروهان دولتی مانده و من خودم. زیاد نیرو نداریم. یعنی نمانده که داشته باشیم.» ساکت بود. گفتم: «برنامه چیه؟ پل هم منفجر نشد.» گفت: «همینجا صبر میکنیم.» دجله را نشانم داد و گفت: «از این مسیر میشود رفت زیر پل. منتها باید صبر کنیم شب شود تا از همین راه بزنیم برویم پل را منفجر کنیم.» گفتم: «همه جورهاش در خدمتیم اما...»
چه باید میگفتم جز اینکه تلفات زیاد است و زخمیها هم وگروهان، بیفرمانده و هم خودش برگشته عقب و فقط من ماندهام و چند نفر نیروی خسته... و محمود دولتی. آقا مهدی گفت: «همین تو باشی خودت یک گردانی.» دولتی خندید. گفت: «پس حالا که اینطور شد من هم یک گروهانم!» که خندیدیم و مطمئنش کردیم تنهایش نمیگذاریم ولی درستش این است که نیرو لازم است. آقا مهدی سریع با بیسیم ارتباط برقرار کرد. نیرو خواست. یک گروهان آمد. تمام جاهایی را که گرفته بودیم، حفظ کردیم. آقا مهدی تأکید داشت که شهرک را به هر قیمتی حفظ کنیم تا از همانجا پل را منفجر کنیم. با بیسیم درخواست قایق و مواد منفجره کرد. یکی دو قایق آمدند و هر چی میخواستیم پیاده کردند توی ساحل نزدیک شهرک.
ما البته سلاح سنگین نداشتیم. فقط آرپیجی و کلاش و تیربار. خمپاره اندازها آن سمت دجله بودند. ما از آنجا تأمین میشدیم. بد هم نبود. عصر آمدم نیروها را آرایش جدید دادم تا اگر عراق پاتک زد، بتوانیم مقابله کنیم و عقب ننشینیم. بعد هم توی سنگر بتونی ناغافل خوابم برد. بین خواب و بیداری شنیدم بچهها فریاد میزنند: «عراقیها! عراقیها!» بلند شدم از پنجره نگاه کردم و حس کردم لوله یک تانک دارد میآید تو و الان است که بزند پنجره را بشکند، از بس که تانکها و نیروهای عراقی نزدیک بودند. با یک بررسی بیشتر معلوم شد عراقیها با استفاده از نفربرها و تانکهایشان در یک آن و با تمام امکاناتشان حرکت کرده بودند طرف شهرک و آن سیلبندی که ما پشتش مستقر بودیم. غافلگیر شده بودیم و من ناگهان دیدم چند نفر از بچهها دارند فرار میکنند. دولتی آمد گفت: «آقا مهدی داخل شهرک است. اگر اینها اینطوری بچسبند به این سیلبند، همه ما که هیچ، آقا مهدی را میآیند اسیر میکنند.»
دستور آتش دادم تا عراقیها نتوانند بیایند بچسبند به سیلبند. یکی از بچهها با آرچیجی یک نفربر را زد. نفراتش ریختند بیرون. بقیه هم تیراندازی کردند. به همین نام و نشان بقیه تانکها عقب نشینی کردند. سریع آمدم بچهها را آرایش نظامی جدید دادم گفتم برای پاتک بعدی آماده باشند. پاتک بعدی با نفرات پیاده طراحی شد، با فاصله یک ساعت و با آتش پشتیبانی شدید. سختترین درگیری آنجا شروع شد. از آن به بعد دیگر من پهلوی مهدی بودم که آمده بود کنار سیلبند دجله. آنجا طوری بود که هیچ سنگری نداشت، عقبه عراقیها بود. سنگرسازی نداشت. آن یک سنگر بتونی هم برای دژبانی و ورودی شهرک بود. نمیشد ازش استفاده جنگی کرد. هیچ پناهگاهی برای هیچکداممان وجود نداشت. عراقیها هم با هر وسیلهای که فکرش را بکنید آتش میریختند روی سر ما. حتی با هواپیماهایشان. یک هواپیمای بزرگ هم آمد. اول فکر کردم مسافربری است و حتما اشتباه آمده و بعد فهمیدم توپولوف است. دیدم بشکه میاندازد. دیدم بشکه هم نیست، بمب است. و آتش، آتش، آتش، از همه طرف. از زمین و آسمان. حتی از طرف خودمان که آمدند برای پاتک عراقیها و بخاطر نزدیکی ما به آنها احتمال آسیب به ما هم بود. هر لحظه بر میگشتم به آقا مهدی نگاه میکردم میدیدم پشت سیلبند نشسته، زانوهایش را گرفته، فقط لبهایش تکان میخورد، فقط ذکر میخواند.
رفتم پیشش گفتم: «چیکار کنیم آقا مهدی؟»
گفت: «ما که اینجا چیزی نداریم. فقط خدا را داریم. پس صداش کن!»
یک سمت ما شهرک بود و پشت سرمان دجله، آن سمت ما باز بود و روبرویمان و سمت چپ شهرک هم باز بود و روی جاده بصره – العماره تردد دیده میشد. خانههای شهرک نوساز بودند و بتونی. معلوم بود اگر ده تا آرپیجی هم بخورند باز سالم میمانند. در این شرایط درخواست مهمات کردیم. گفتند باشد. احساس کردم گلوگاهی که من آنجا نیرو گذاشتهام پر از نیرو شده و حتی آمدهاند روی سیلبند دارند راه میروند. تعجب کردم، به خودم گفتم: «نکند آمده باشند سیلبند را گرفته باشند؟» به دولتی گفتم: «از کنار سیلبند برو ببین اینها عراقیاند یا ایرانی؟» رفت و برگشت، گفت: «عراقیاند.» راه برگشتمان بسته شده بود. دولتی گفت: «یک کمی بفهمی نفهمی محاصره شدهایم.» گفتم: «به کسی چیزی نگو تا بروم به مهدی بگویم.» در همان حال هواپیمایی آمد زد پل را منفجر کرد. دیگر اصلا راه برگشت نداشتیم. عراقیها هم آمدند خیلی جلوتر، کنار سیلبند کوچکتری در همان سیلبند. نیرو کم داشتیم، شاید حدود سی نفر و شهید و زخمی زیاد. عقبه لشکر هم آن طرف دجله بود. با این حال و روز بلند شدم بروم به مهدی بگویم چی شده، بگویم باید با قایق بفرستیمش برود آن طرف رود، که دیدم نشسته پشت سیلبند دارد خشابش را پر میکند. وضع را برایش تشریح کردم.
گفتم: «من و دولتی هستیم، تو بهتر است یرگردی بروی نیرو بیاوری!»
گفت: «پاشو برو بگذار به کارم برسم!»
گفتم: «اینجا فرمانده لشکر لازم نیست، فرمانده گردان کفایت میکند. ما هستیم. شما بلند شو برو!»
بیسیم هنوز روشن بود. این بار احمد کاظمی از قرارگاه تماس گرفت گفت: «مهدی! بلند شو بیا عقب! زودتر!»
مهدی گفت: «نمیدانی اینجا چه حالی دارد احمد! آرزو میکنم کاش شما هم اینجا بودید!»
با این حرفش جواب مرا هم داد. دیدم دیگر دل بریده. بیسیم هم قطع شد و دیگر جواب نداد. خوشحال شدم گفتم: «حالا اگر نیرو هم بخواهی باید خودت بروی بیاوری. میروی؟»
گفت: «تو میگویی من بچههام را رها کنم و خودم برگردم؟... نه نمیتوانم.»
گفتم: «پس چکار کنم من؟»
با همان لحن صمیمی همیشگی گفت: «به بیسیمچیها بگو اسلحه بردارند بروند مقاومت کنند.»
گفتم: «من چی؟»
گفت: «خودت هم همینطور.»
آتش شدت گرفت. ما از دو طرف تیر میخوردیم. هم از شهرک، هم از روبرو. از روبرو آنقدر نزدیک بودند که قیافه عراقیها را راحت میشد تشخیص داد. به بیسیمچیها دستور مهدی را دادم. گفتم: «دفاع کنید تا شب.» دو طرفمان آتش بود و پشتمان به آبی که اگر کوچکترین چیزی روی آن میجنبید، ده تیر عراقی نابودش میکرد. از آب نمیشد گذشت. بخصوص که خورشید آمده بود پایین و روی سطح آب برق میزد و کوچکترین چیز شناوری را مشخص میکرد. درگیری اجباری بود. یک گالن بنزین پیدا کردیم و انداختیم روی سیلبند تا از طرف دیگر بزنندش و ما راه گریز داشته باشیم. همین کار باعث شد که دست کم آتش از روبرو باشد و از بغل نباشد. خشابم تمام شد. داشتم پرش میکردم که چشمم افتاد به یک کارت شناسایی که توی آب و نزدیک من میچرخید. برش داشتم. دیدم کارت علی اکبر کاملی [شهید] است، بیسیمچی آقا مهدی. دلم شور افتاد. حس کردم برای آقا مهدی اتفاقی افتاده. به بیسیمچیام گفتم: «سریع برو از آقا مهدی خبر بگیر بیاور!» رفت، برگشت، گفت: «آقا مهدی... از سرش تیر خورده.»
نفهمیدم چه شنیدم. اصلا نخواستم باور کنم، هیچ کاری هم نمیتوانستم بکنم. دیدم یک قایق دارد میرود طرف عراقیها، آقای تندرو، سکاندار و آقا مهدی نشستهاند توی آن قایق. داد زدم. آنقدر داد زدم که صدایم گرفت. صدای موتور قایق نمیگذاشت که آنها بشنوند که میگویم دارند مستقیم میروند طرف عراقیها. سکاندار با سر پایین از شلیک تیرها آمد از جلوی ما رد شد. به دولتی گفتم: «الان میزنندش محمود... چکار کنیم؟» قایق رسید به عراقیها. شلیکشان هدفدار شد. با هر چه که داشتند میزدند. در یک آن دیدم قایق تکه تکه شد و آتش گرفت و تمام تکههایش به هوا رفت و آرام آمد افتاد توی دجله و دجله هم تمام تکهها را با خودش برد.
محمود دو دستی و محکم زد به سر خودش، گفت: «یا جده سادات! بیچاره شدیم.» دیگر نمیتوانست سر پا بایستد. بچهها همه همینطور بودند. چون اگر هم نمیدانستند، یا ما نگذاشته بودیم بدانند، حالا دیگر مطمئن شدند که در محاصرهایم. گفتند: «چارهای نیست، یا باید بمانیم و اسیر شویم یا باید درگیر شویم و شهید.» گفتم: «من اسیر شدن تو مرامم نیست.» تنها راه مقابله این بود که سیلبند را بکنیم تا دست کم از بغل نتوانند بزنندمان. هر کاری کردیم نتوانستیم. خیلی محکم شده بود. به دولتی گفتم: «الان از هر طرف میزنندمان. پناهگاه هم که قربانش بروم. یا باید سرمان را بلند کنیم بزنند که من اینجوری شهید شدن را دوست ندارم! یا اینکه بمانیم اسیر شویم، که این هم من با خودم عهد کردهام دوست نداشته باشم.... یک راه دیگر هم هست، که بزنیم به آب. کی میآید؟» کاملی و بیسیمچیام گفتند: «ما.»
یکساعت از شهادت مهدی میگذشت. گفتم: «اینجا ماندن یعنی اسیر شدن. دل بکنید بیایید دنبالم.» ده یازده نفیری شدیم. زدم به آب. آتش شدید بود. برگشتم به ساحل. به خودم گفتم: «باید بروم وسط دو طرفی که عراقیها هستند. آنجا اگر فاصلهام از هر دو طرف بیشتر باشد شانس عبور هم بیشتر میشود.» با همین فکر رفتم توی آب دجله. حرکت کردم طرف پایین. دیدم کاملی و یک نفر دیگر دارند پشت سرم میآیند و از کس دیگری خبری نیست. رسیدم به نیزاری با طول صد یا دویست متر و عرض ده دوازده متر و عمق کم. رفتم داخلش و دیدم محفوظ است. کاملی و بسیجی دیگری هم آمدند. بعد حسین هم آمد. کنار نیزار یک بلم سه نفری پیدا کردیم که عراقیها اگر آنرا میدیدند.... نگذاشتم. ماندیم همانجا. دیدیم عراقیها آنجا را که ما خالی کردهایم با آتش شخم میزنند و هنوز جرأت ندارند به آنجا پا بگذارند. بچهها، یکی یکی، شناگر و ناشی، میآمدند بروند که صداشان میکردیم میبردیمشان داخل نیزار. یکی از بچهها از شکم تیر خورده بود و یکی از دست. قبل از تاریک شدن هوا متوجه شدم که از پشت سیلبند صدای عراقیها میآید. به بچهها گفتم: «همین جا باشید الان بر میگردم.» میخواستم ببینم اگر آمدهاند بالای سیلبند نرویم. دیدم از ترسشان، نه که تیراندازی کنیم، نمیآیند بالای سیلبند. برگشتنا متوجه بلمی شدم که حدس زدم باید مال کشاورزهای عراقی باشد. پر از آب بود. رفتم دو نفر از بچهها را آوردم تا هم آبش را خالی کنند، هم اگر سوراخ شده باشد دست کم عرض دجله را با آن طی کنیم. بچهها رفتند با کلاه آهنی و زیرپوش آب بلم را خالی کردند برش داشتند آوردندنش. هوا داشت کم کم تاریک میشد که دو نفر دیگر را فرستادم بروند آن بلم سه نفره خودمان را هم بیاورند. روحیهها خراب بود. هوا تاریک بود و عجیب احساس تنهایی و غربت و بیکسی میکردیم. هوا هوای گریه بود. اگر خمپارهای میآمد منفجر میشد، هیچکس زحمت پیشگیری از ترکش به خودش نمیداد. همانطور ساکت و سرد و خاموش باقی میماند.
گفتم: «کی بلد است بلم براند؟» فقط خودم و بیسیمچیام و یک نفر دیگر. پارومان یک کلاه آهنی بود و یک تکه کائوچو. اول بلم سه نفره را آوردیم. یکی از مجروحها را گذاشتیم وسطش و بیسیمچی را جلو، بعنوان هدایت کننده، و دو نفر را هم عقب. خودم هم بلم را تا آنجایی که پایم میرسید هدایت کردم و آهسته گفتم: «مراقب باشید جریان آب بلم را نبرد طرف سیلبند!» آنها رفتند. بلم دیگر را برداشتیم رفتیم بقیه را سوار کردیم. خودم رفتم جلوی بلم دراز کشیدم و با کلاه آهنی پارو زدم. بعد از چند لحظه متوجه شدم بلم دارد میرود طرف سیلبند. متوسل شدم به حضرت ابوالفضل (ع) و کلاه آهنی را در آب حرکت دادم و به بچهها گفتم: «با دست پارو بزنید!»
به هر جان کندنی بود رفتیم رسیدیم به آن طرف رود. خودیها فکرکردند عراقی هستیم. هر چی گفتیم که از لشکر عاشوراییم باور نکردند. چون با چشم خودشان درگیری ما و شهید شدن مهدی و آن حجم آتش را دیده بودند نمیتوانستند حرفمان را باور کنند. امید نداشتند کسی از آنجا سالم برگردد و ما حالا برگشته بودیم. سالم هم برگشته بودیم، بدون فرمانده لشکرمان و با یک دنیا زخم و حسرت و چشمی که دنبال جای خلوت میگشت.
من همیشه و بخصوص حالا، هر وقت یاد مهدی میافتم یا اسمش را میشنوم، همان لحظهای را میبینم که خشاب مهدی را گرفتم، گفتم برگرد و دیدم چشمهاش از بیخوابی سرخ سرخ است و میگوید: «چطوری بچههام را تنها بگذارم برگردم؟ نه نمیتوانم...»
منبع: سلام تبریز
|