نحوه پاسدار شدن یک شهید
تاریخ: ۴ تير ۱۳۹۲
«تهران پرس-گروه پایداری: گرماي تابستان 1361، تازه داشت چادر داغاش را از سر تهران جمع ميكرد و اولين ماه پاييز، با نسيم خنكاش از راه ميرسيد كه محله قديمي ما - جي - دوباره آماده ميشد تا جوانهايش را براي رفتن به جبهه بدرقه كند. اين بار كم نبودند بچههايي كه از مسجد جوادالائمه (عليه السلام) به جبهه سومار اعزام ميشدند. « اصغر آبخضر، حبيب غنيپور، حسن جعفر بيگلو، حميد طلايي، محسن تقيزاد، احمد اميني، حميد فلاحپور، ابن علي بابايي، عباس اميري وحيد، باقر رجبي، مصطفي آجرلو، محمدرضا رضايي، علي رستمي و... » رفتند تا در عمليات مسلم بن عقيل(ع) حضور پيدا كنند.
در آن مقطع حين عمليات برخي از مسئولين پذيرش سپاه هم، در ميان بسيجيان حضور داشتند تا بنا به تشخيص آنها اگر نيرويي مناسب عضويت در سپاه بود، او را انتخاب كرده و با هماهنگي كه از قبل به عمل آورده بودند، برگه معرفي به او بدهند، طوري كه اگر آن رزمنده به مرخصي ميآمد، ميتوانست با در دست داشتن آن برگه، بدون هيچ معطلي به پادگان سپاه در زمان مشخص شده مراجعه و رسماً سپاهي شود.
از ميان جمع حاضر در آن جبهه و از بين بچههاي مسجد محله ما، به دو نفر، از اين برگهها داده بودند. يكي حسن جعفربيگلو و ديگري عباس امير وحيد. آن زمان حسن در حال اتمام درسش در مقطع دبيرستان بود. پسري باوقار، متين، با سيمايي دلنشين و عينكي كه هميشه بر چشم داشت. عباس اميري هم، 16 سال بيشتر نداشت، نوجواني با جثه قوي و در عين حال روحيهاي با نشاط و خوش مشرب. حسن و عباس، دو هفته وقت داشتند كه تصميم نهايي خود را براي حضور در سپاه بگيرند. از آنجايي كه عباس از 14 سالگي دائم در جهبه بود و در عملياتهاي مختلفي مثل: شكست حصر آبادان، فتح المبين و الي بيتالمقدس هم حضور داشت، خيلي زود تصميم خودش را گرفت.
اما حسن، با وجودي كه، طي ده روز با افراد مختلفي مشورت كرده بود، اما نتوانست تصميم قاطعي بگيرد. از طرفي به دليل حساسيت موضوع، هيچكس به صورت واضح و قطعي نميتوانست كمكش كند و ميبايست خودش تصميم آخر را ميگرفت. در تمام آن مدت من در جريان مشورتهاي حسن با بزرگترهاي فرهنگي مسجدمان كه آن زمان در حوزه هنري سمتهايي هم داشتند، مثل اميرحسين فردي، محمد تختكشيان، احمد طلايي و همچنين با نويسندههاي حوزه هنري بودم.
روزهاي پاياني مهرماه 1361، مصادف با آخرين روزهايي بود كه حسن ميبايست تصميم نهايياش را ميگرفت و هرچه سريعتر خودش را به پادگان، جهت طي دوره آموزشي كادر معرفي ميكرد. اگر هم نميرفت، به معناي آن بود كه از سپاهي شدن در آن مقطع منصرف شده. وقتي كه خيلي مستأصل شده بود، مشكلش را با من در ميان گذاشت. به حسن گفتم: واقعاً اگر فكر ميكني در دو راهي قرار گرفته اي، برو استخاره كن. با شنيدن اين حرف حسن كه بار سنگيني بر دوشش احساس ميكرد، خيلي خوشحال شد و گفت: استخاره ميكنم، هرچه آمد همان كار را انجام ميدهم.
در همان لحظه ديديم «احمد اميني» (1) يكي از بچههاي مسجد، از شبستان به سمت ما كه در كنار حوض ايستاده بوديم آمد، احمد از حسن چند سالي بزرگتر بود و از بچههاي مؤمن و عارفي بود كه همه به او ارادت خاصي داشتند. او همچنين از قاريان خوش صداي مسجدمان بود كه انس زيادي با قرآن و مفاهيم آن داشت. بعد از سلام و احوالپرسي قرآن كوچكي را كه هميشه در جيبم داشتم، به طرف احمد گرفتم و در حالي كه به حسن نگاه ميكردم، رو به احمد گفتم: براي حسن استخارهاي بگير. بعد هم قرآن را به دستش دادم. آداب استخاره گرفتن احمد آداب خاصي بود. بايد استخاره را در وقت مناسب، با وضو و در مكان و شرايط مناسبي ميگرفت. همه شرايط براي انجام استخاره بزرگ فراهم شده بود. ته دلم خدا، خدا ميكردم كه احمد دليل استخاره را نپرسد. خدا را شكر او هم نپرسيد كه استخاره براي چه موضوعي است، چون اگر ميفهميد براي موضوعي به اين مهمي است، امكان داشت قبول نكند و استخاره را به كس ديگري محول كند.
احمد رو به قبله ايستاد، قرآن را بوسيد، پيشاني بلندش را با آن تبرك كرد، قرآن را در دست چپ، بر روي سينهاش قرار داد، سرش را رو به آسمان گرفت، چشمانش را بست و پس از قرائت كامل سوره حمد كه عادت هميشگياش براي استخاره بود؛ انگشت سبابه دست راستش را به قرآن نزديك نمود و با سهبار گفتن بسمالله، بسمالله، بسمالله و بعد با گفتن يا زهرا(س) قرآن را باز كرد. سمت راست صفحه قرآن را نگاه كرد و گفت: بَهبَه بسيار خوب است! بعد هم آيه را با شور خاصي به صورت ترتيل قرائت كرد: «وَ ناديناهُ من جانب الطُّور الايمن و قرّبناهُ نجيّاً» (سوره مباركه مريم - آيه 52) [و از جانب راست طور او را ندا داديم و در حالى كه با وى راز گفتيم او را به خود نزديك ساختيم] حسن خيلي خوشحال شد و سريع پاسخ اين دعوت الهي را لبيك گفت و صبح روز بعد، خود را به جمع عاشقان شهادت، در لشكر 27 محمد رسولالله (صليالله عليه و آله و سلم) كه در حال دوره بودند رساند. او لباس سبز سپاه را بر تن كرد و تا آخرين لحظات حيات دنيايياش به عنوان يك نيروي كار آمد در معاونت اطلاعات و عمليات جبهه، انجام وظيفه نمود.
اوايل زمستان 1366 حسن بنا به پيشنهاد پدرش، با دختر يكي از اقوام وصلت كرد كه در شب 22 بهمن 1366 مراسم ازدواج آنها در كمال زيبايي و سادگي برگزار شد و او دوباره به منطقه بازگشت. سرانجام اين سرباز پاكباز اسلام به تاريخ هفتم تير 1367 تنها بيست روز قبل از پذيرش قطعنامه 598 از سوي جمهوري اسلامي ايران و در حالي كه كمتر از پنج ماه از مراسم ازدواج او سپري ميشد، به خيل شهيدان الحاق يافت.
* پي نوشت: 1- احمد اميني كسي كه امر استخاره ي حسن را انجام داد، جوان طلبه اي بود كه در قم تحصيل مي كرد. او سال هاي 61 و 62 به جبهه شتافت و پس از حضور در چند عمليات سرانجام آبان 1362 طي نبرد كوهستاني والفجر 4 در ارتفاعات كاني مانگا به خيل شهدا پيوست و در وصيت نامه ي زيبايش ارادت خاص خود را به خانم فاطمه الزهرا(س) اين گونه بيان داشت: « ... اگر جسد من ناپديد شد، افسوس مخوريد كه جسد هر كجا باشد رو قيامت برانگيخته خواهد شد و اگر تاسفي هست بايد بر مظلوميت و ناپديد شدن تربت حضرت زهرا(س) خورده شود»
|