نسخه چاپی

سایت تحلیلی و اطلاع رسانی مفید نیوز
دست نوشته هاي شهيد اميري مقدم
خدا يا!هر بلايي داري توي همين دنيا به سرمان بياور (البته به اندازه ي ظرفيتمان)ولي توي آن دنيا ديگر نوكري آقا امام حسين(ع)را نصيب گردان!


دست نوشته هاي شهيد اميري مقدم
 

پنج شنبه ، 28 فروردين 1365

 ...قبل از شام بين دو نماز ياد حلاجيان افتادم كه خيلي حالم گرفته شد و كم مانده بود گريه ام بگيرد، مخصوصاً اينكه امشب شب چهلم اوست.ولي متأسفانه جايي براي به ياد او گريه كردن نيافتم، تا اين كه در اتوبوس ،اول دعاي كميل اين فرصت را يافتم.

 

يك شنبه 31 فروردين 1365

 ...قرآن را باز كردم، چشمم به عكس حلاجيان افتاد، باز هم به ياد سر بريده اش افتادم و نفسي سوزان بر آوردم.دلم ميخواست همانجا تنها مي شدم و به يادش گريه مي كردم.به ياد چهره نورانيش و تقيدش نسبت به مستحبات و مكروهات، به ياد آنكه هر وقت نگاهش مي كردم خوشحال مي شدم از اينكه اگر برگرديم تهران، دوستي دارم كه مي توانيم به همديگر اعتماد كنيم و در مشكلات روحي دست همديگر را بگيريم.

 

شنبه 20 ارديبهشت 65

عجيب است نمي دانم چطور شده ، چند وقتي است كه دائماً با وضو هستم و شبي نيست كه بدون وضو بخوابم.اصلاً دست خودم نيست .يكدفعه كه به خودم مي آيم متوجه مي شوم كه تمام روز را با وضو بوده ام.شايد به خاطر اين است كه هيچ مشقّتي ندارد يا به يا به خاطر اين است كه بچّه ها ببينند يا خدا كندبه خاطر اين باشد كه خداوند عنايتي كرده و توفيق داده در اين لحظات زندگي دائماً با وضو باشيم.

خدايا نيّتم را در اين امر و تمام اعمال ديگرم خالص بگردان وبه توفيقاتم روز به روز ولحظه به لحظه بيفزا،آمين!

[شبي شهيد] بلورچي را ديدم كه ايستاده بود من رفتم جلو، ابتدا نمي شد او را بوسيد يادم نيست براي چه ولي بعد اورا بوسيدم .

يا در جايي ديگر ميگويد:جايي بود كه بلورچي را ديدم و با او مصافحه كردم و چون من مي دانستم شهيد شده از فراق و شدّت تنهايي گريه كردم ولي نمي خواستم جلوي بلورچي اشك بريزم ولي هر كاري ميكردم نمي توانستم جلوي اشكهايم را بگيرم.

 

شنبه ،3خرداد 1365

...شب به ياد ماندني:

حدود ده نفر به جمعمان اضافه شدند و من نميدانم كه بقيه كجا خوابيده اند كه پشه اذيّتشان نكند ولي من توي اتاق خوابيدم.

آقا، چشمت جهنّم را نبيند.خدا بگويم اين قرارگاه را چه كند.همين امشب كه زياد شديم برق را قطع كردند.نصف شب ساعت 5/12 بود كه يكدفعه از شدّت گرما و از بس عرق كردم ، از خواب پريدم و بدون معطّلي رفتم بيرون آب خوردم.اصلاً نمي دانستم چه كار بكنم.بيرون از بس پشه بود نمي شد ايستاد.داخل هم از بس گرم بود نمي شد نفس كشيد.دوباره مجبور شدم بخوابم ولي چه خوابي؟!

خواب كلافگي، خواب زهر مار، خواب درون آتش ...فقط يك خاصيت داشت و آن اينكه از عذاب جهنّم كم مي كرد.انشاءالله هر قطره عرق سيلي مي شد وشعله اي از آتش جهنّم را خاموش مي كرد.اگر به خاطر اين نبود مگر مرض داشتم بيايم جبهه؟!

خدايا شكرت.اگر اين جنگ نبود ما چه ميكرديم؟ چه طور مي شد اميدوار بود كه چيزي براي آخرت ذخيره شده است؟

اما كار به همبن جا تمام نشد.ساعت 3 يكي آمد بيدارم كرد و گفت :پاشو نوبت پاس توست.خدايا قبول كن.خدايا نيّتم را خالص بگردان.خدايا مرا در آنچه رضاي توست موفق گردان!

اي كاش فقط بيدار بودن و نگهباني بود.مبارزه با پشه ها هم جزء پاس بود.يك دقيقه نمي شد آراممان بگذارند.هر چند وقت يكبار مي بايست محكم ميزدي توي سر و گردن و دست و پايت تا نيشت نزنند.خدا حفظشان كند.اينها هم مأمور تقليل عذاب دوزخند.

خدا يا!هر بلايي داري توي همين دنيا به سرمان بياور (البته به اندازه ي ظرفيتمان(ولي توي آن دنيا ديگر نوكري آقا امام حسين(ع(را نصيب گردان!

 

    از دست نوشته هاي شهيد اميري مقدم

http://mofidnews.com/index.php?page=desc.php&id=27&tab=shohada